تفسیر گرایی و هرمنوتیک در جامعه شناسی

نگاه کلی :

 تفسیرگرایی به صورت کلی برآن است تا  توجه و تاکید را از تفسیر سطحی و مبتذل به سمت معنای نهایی و خالص امور (و آثار) بکشاند . تفسیر گرایی معنای امور و آثار و اعمال را ، با توجه به زمینه ها و اقتضائات و شرایط همزمان آن امر یا عمل ، جستجو می کند .

تاریخچه  :

ویلهلم دیلتایبا عبور از قرون وسطی و از میان رفتن سیطرهٔ مسیحیت کاتولیک، کتاب مقدس از زیر سایهٔ کلیسا خارج شد و به میان مردم آمد. در این زمان که مردم برای خواندن و فهم کتاب مقدس به آزادی رسیده بودند، نیاز به قواعدی بود تا از هرج و مرج در تفسیر پیشگیری کند و به خوانندگان، برای فهم درست و درک معنای اصلی متون راهکاری نشان دهد. شلایرماخر و ویلهلم دیلتای دو تن از دانشمندان این دوره بودند که اصول اولیهٔ دانش هرمنوتیک را در قرن نوزدهم بنیان گذاردند. این دو معتقد بودند که یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد؛ وظیفهٔ مفسر است که با شناخت اثر، بررسی نشانه‌های درون متنی و اصلاح روش تفسیر تلاش کند تا بدان «معنای نهایی» دست یابد. دیلتای همچنین معتقد بود که برای فهم بهتر متن، باید به نیت مؤلف پی برد و دانست که او متن مورد نظر خود را به چه منظور و با چه هدفی آفریده‌است. اشکال نظریات دیلتای این است که دست‌یابی به قصد و نیت مولف، به جهت بعد زمان و مکان، همیشه مقدور و میسر نیست.


هرمنوتیک فلسفی :

در قرن بیستم میلادی، تحول بزرگی در هرمنوتیک روی داد و این دانش پا به عرصهٔ تازه‌ای گذاشت که عوامل اصلی این تحول را باید دانشمندان و فیلسوفان نامداری چون فردریش نیچه، مارتین هایدگر، هانس گئورگ گادامر، پل ریکور و ... دانمارتین هایدگرست. در این دوره به جای تلاش برای روش‌مندسازی شیوهٔ فهم، بحث از ماهیت فهم به میان آمد. فیلسوفان این عصر در صدد اثبات این نکته بودند که چیزی به نام «فهم نهایی» و مؤلفه‌ای تحت عنوان «نیت مؤلف» مطرح نیست. فهم آن چیزی است که در اندیشهٔ مفسر نقش می‌بندد. فهم هر مفسر ریشه در زمانه، جامعه، فرهنگ و تربیت او دارد و این عوامل، محدودهٔ عملکرد ذهن مفسر را ناخودآگاه در حصار می‌گیرد؛ او نمی‌تواند بیرون از این دایره بیندیشد و بفهمد. بنابراین فهم امری اتفاقی و مسبوق به پیشینهٔ تاریخی مفسر است که به شکل یک واقعه (event) درون ذهن وی شکل می‌گیرد و به هیچ روی قابل کنترل‌کردن و تعریف در قالب روش و راهکار نیست. درک و استنباط هر خواننده، منحصر به خود اوست و به تعداد خوانندگان یک متن، فهم‌های متفاوت وجود خواهد داشت.
اشکال عمدهٔ نظریات هرمنوتیک فلسفی این است که با نفی روش، هر فهم و استنباطی از اثر را قابل توجیه می‌داند و این امر را طبیعی و ناگزیر قلمداد می‌کند و بدین‌وسیله، راه را بر قرائت‌های متفاوت و بعضاً متضاد از یک اثر می‌گشاید.دو اثر مشهور این دوران یکی کتاب «هستی و زمان» از هایدگر و دیگری «حقیقت و روش» از گادامر است.


هرمنوتیک مدرن

در دوران معاصر تلاش زیادی صورت گرفته‌است تا برخلاف هرمنوتیک فلسفی، شیوه و راهکاری خاص برای دست‌یابی به فهمی واحد ارائه شود. نمایندگان بزرگ این دوره «امیلیو بتی» (Emilio Betti) و «اریک هرش» (Eric Donald Hirsch) با نقد نظریات هایدگر و گادامر سعی در احیای آموزه‌های هرمنوتیک کلاسیک دارند و می‌کوشند برای دغدغه‌های ذهنی اشلایرماخر و دیلتای قاعده‌ای منسجم و اصولی تعریف کنند: قاعده‌ای که هم «روش در فهم» را توجیه کند و هم به دریافت «فهم نهایی» از اثر نائل گردد. اریک هرش عقیده دارد که در تفسیر متن، دو برداشت مستقل از یکدیگر وجود دارد: نخست معنایی که از الفاظ متن دریافت می‌شود؛ دیگری شواهد آن معانی در دورانی که اثر تفسیر می‌شود. سپس توضیح می‌دهد که معنای لفظی همواره ثابت است، اما شواهد آن معنا، در هر دوره‌ای فرق می‌کند. مثلاً معنای «قلم» در یک دوره ممکن است به «قلم‌نی» اطلاق شود؛ در دورهٔ دیگر به «مداد زغالی» و زمانی هم به «خودنویس»! اما در تمامی این سه دوره، معنای قلم یک چیز بیشتر نیست: «وسیله‌ای برای نوشتن»! وی معتقد است که اگر چه همیشه نمی‌توان به معنای نهایی مورد نظر مؤلف دست یافت، اما با استخدام و تنقیح روش، ضمن نفی دریافت‌های نادرست و لغزان، می‌توان به درجه‌ای از فهم دست یافت که درست‌تر از بقیه و نزدیک‌تر به خواستهٔ آفرینندهٔ اثر باشد، زیرا تفاسیر مختلف نمی‌توانند همگی صحیح باشند.

تفسیر گرایی در جامعه شناسی :

بر اساس نظر ریتزر سه پارادایم غالب در جامعه شناسی وجود دارد که عبارتنداز: 1- پارادایم اثبات گرایی یا پوزیتیویستی، 2- پارادایم تفسیر گرایی، 3- پارادایم انتقادی

تفسیر گرائی در روش شناسی، امور اجتماعی را همچون شیء فرض نمیکند که از طرق رایج علمی قابل تبیین باشد . از دیدگاه تفسیرگرایانه، آنچه کنش انسانی (اجتماعی) را از حرکت اشیای فیزیکی متمایز می کند آن است که کنش انسانی (اجتماعی) ذاتاً معنادار است. بنابراین، برای فهم یک کنش اجتماعی خاص (مانند دوستی، ازدواج، دعا و آموزش)، محقق باید معناهایی را بفهمد که آن کنش را می سازند. چون کنش انسانی بدین شیوه درک می شود، فرد می تواند تعیین کند که یک چشمک، چشمک نیست؛ یا که یک لبخند می تواند به عنوان دهن کجی یا دوست داشتن تفسیر شود؛ یا که بسیاری از حرکت های فیزیکی متفاوت می تواند به عنوان اعمال التماس تفسیر شود؛ یا که حرکت فیزیکی یکسان بلند کردن دست می تواند بسته به زمینه و نیات کنشگر در تنوع عنوان دعا، تاکسی گرفتن یا اجازه گرفتن برای صحبت تفسیر شود.
درک معنای کنش مستلزم آن است که فرد شیوه های خاص عمل کنشگران را تفسیر کند. این فرآیند تفسیر یا درک به طور متفاوت نمایانده می شود .

جامعه شناسی در دهه های اخیر بشدت تحت تاثیر تفسیر گرایی بوده است . تا جایی که نظریه های بزرگی همچون کنش متقابل نمادین و جامعه شناسی  پدیدار شناسی و روش شناسی مردمنگارانه از دل این رویکرد بنیادی برآمده است . در جامعه شناسی های تفسیر گرا و معنا گرا مانند کنش متقابل نمادین عموما روشهایی همچون درون نگری همدلانه یا همذات پنداری توصیه می شود.
درون فهمی در آثار اولیه ویلهلم دیلتای به چشم می خورد. دیلتای معتقد است که فهم معنای کنش انسانی مستلزم فهم آگاهی ذهنی یا نیت درونی کنشگر است.  بنابراین، درون فهمی متضمن نوعی از همذات پنداری همدلانه با کنشگر است. همذات پنداری همدلانه در قلب هرمنوتیک عینیت گرا یا محافظه کار قرار دارد. این رویکرد  به تفسیرگر امکان می دهد تا به منظور بازتولید معنا یا نیت کنشگر از شرایط تاریخی اش استفاده نماید.

دیگر شیوه تعریف مفهوم فهم تفسیری در آثار جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی
- سیکورل و گارفینگل- یافت می شود. متأثر از آثار آلفرد شوتس، اساساًً تحلیل پدیده شناختی مربوط به فهم این مطلب است که چگونه هر روزه جهان بین ذهنی (جهان زندگی) ساخته می شود. هدف فهم، این است که چگونه معناداری کنش های خود و دیگران را تفسیر می کنیم و چگونه تکوین معناهای عینی کنش در ارتباطات بین الاذهانی افراد در جهان زندگی اجتماعی را بازسازی می کنیم.
شاخص پذیری و انعطاف پذیری دو ابزار مفهومی مورد استفاده در این بازسازی هستند.  انعطاف پذیری بدین معناست که معنای یک کلمه یا سخن به زمینه کاربردش وابسته است. سخن ها فقط درباره چیزی نیستند بلکه چیزی را نیز انجام می دهند. یک سخن تا حدی متشکل از عمل سخن گفتن است. این دو مفهوم ابزارهایی هستند که بدان وسیله جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی درک می کنند که چگونه واقعیت اجتماعی و زندگی روزمره در گفت وگو و کنش متقابل ساخته می شوند....

تفسیرگرایی از نظر جامعه شناسی معرفت *

تفسیرگرایی از نظرجامعه شناسی معرفت به سه دسته تقسیم می‌شود:۱) تفسیرگرایی امریکایی ۲) تفسیرگرایی اروپایی ۳) تفسیرگرایی آلمانی که تفسیرگرایی اروپایی و آلمانی در مقابل تفسیرگرایی امریکایی قرار می‌گیرد. تفسیرگرایی اروپایی و آلمانی نیز ازلحاظ جامعه شناسی معرفت با یکدیگر تفاوتهایی دارند. تفسیرگرایی اروپایی انسان را مجاز به کنش می داند تا بتواند با سیستم جامعه سازگار شود. در تفسیرگرایی اروپایی، رابطه بین کنش و ساختار رابطه‌ای انطباق گرایانه و انسجام گرایانه است. علت آن هم وضعیت حکومتی در اروپا می‌باشد. البته نکته مهم این است که وبر با اینکه جامعه شناسی آلمانی است، تفسیرگرایی او اروپایی است. اما آلمان با اینکه کشوری اروپایی است، تفسیرگرایی آن ویژگیهای خاص خود را دارد. آلمانها به دلیل تضاد گرایی، استبداد پادشاهی، دیکتاتوری شدید و عواملی از این قبیل، انبوه مردم را خاموش پنداشته و قشر روشنفکر را کنشگر می دانند. اما درامریکا که بر خلاف اروپا همه مردم از مهاجرین بودند، مردم باید سازمانهای اجتماعی و فرهنگ را به وجود می‌آوردند. به وجود آمدن سازمانهای اجتماعی و فرهنگ تنها با کنش جمعی امکان پذیر است. ولی در اروپا نهادهایی ازپیش تعیین شده وجود داشت که افراد باید با آن انطباق پیدا می‌کردند. این نهادها در طول تاریخ برای اروپا به وجود آمده بود. ولی امریکا از این تاریخ بی بهره بود. شخصیتهای اصلی امریکایی مید، بلومر و گافمن هستند. مهمترین مفهوم در تفسیرگرایی کنش است و بزرگترین اشتباه در مورد این واژه، تصور فردی بودن آن در همه زمانها است. به نظر بلومر تفاوتی میان کنش پیوسته و کنش نمادی وجود دارد. مهمترین مفهومی که کنش پیوسته و نمادی را می‌تواند توضیح دهد، مفهوم خود است.... 


این بحث می تواند ادامه داشته باشد ...


*(این بخش برگرفته از درس های دکتر ح.الف تنهایی می باشد )


روش شناسی قومی یا مردمنگارانه

عبدالمنان  فرهمند ،
داوود  مسرور ،
میرزاحسن سبحانی ،
عبدالغنی ایوبی و
محمدظریف بوستانی
با اندکی تغییرات و تلخیص از محمد علی امجدیان

مکتب روش شناسی قومی

این اصطلاح به معنایی روشهای است که مردم هرروزه به کار می برند ، روش شناسی مردمنگارانه اساسا برآن است (تاثابت کند که جامعه چیزی نیست جزء دستاورد عملی و پیوسته جاری افراد معقول )[1]  این اصطلاح نخستین بار توسط  هارولد گار فینگل در دهه 1940  ابداع شد ودرسال 1963 این مکتب تأسیس شد واین مکتب تاسال 1967 شهرت زیاد نداشت بعد از انتشا ر کتاب بررسیهادر روش شناسی مردمنگارانه گار فینگل به سال 1967 این دید گاه درسراسر آمریکا مخطبان فراوانی پیدا کرد گرچه این کتاب باآنکه به سبک دشوار ومبهمی نوشته شده بود علاقه بسیاری را به خود جلب کرد از جهت جغرافیایی روش شناسی قومی نخستین فراورده نظری چشمگیر ساحل غربی آمریکا ا ست وتا امروز نیزدر همین منطقه متمرکز مانده است واکنون گروه وسیع ازروش شناسان مردمنگار دربریتانیا نیز وجود دارند.

درآمد :

دربرابر ملا کهای علمی استانداردوموجود درطبقه بندی مسائل قابل مطالعه علوم مختلف، گارفینکل ملاک طبقه بندی راگروههای خاص وکوچک تلقی کرد وادعا نمود که می تواند به عدد گروهها، ملاکهای طبقه بندی مسائل را نیز بوجود آورد. بنا براین ، روش شناسی قومی مختصات هر قوم ویاگروه خاصی رامبنای شناخت وطبقه مشخصات علمی درطبقه بندی وشناخت شاخصهای وقایع اجتماعی ملاک شمرد.بدین معنی فینکل درادامه نهضت پدیدار شناسی وبویژه کارهای افرادی چون شوتز، مانهایم ونیزتفکرات جدیدی که درحوزۀ شناخت ساختارًگفتارً  عامه حاصل شده بود مبادی پدیدار شناسی رادرامریکا رواج داد.او روش مطالعه خویش رابه منتهای جامعه شناسی خُرد ونسبی گرایی که از درک هر نوع فرایند اجتماعی کلان وجدلی ناتوان ــ می شد، سوق داد[2].نهضت روش شناسی مردمی به دو اعتبار قابل بررسی است: یکی حسن تدبیر گارفینکل دررسیدن به واقعیات پنهانی این سوی مثبت وبه اصطلاح استرنبرگ وجه انقلا بی کارگارفینکل است. وجه دیگر، بی توجهی گارفینکل نسبت به درک درست پویایی جامعه است که ازذهنیت گروههای خُرد وکوچک فراتر رفته وبه واقعیتی عینی تبدیل شده است. این وجه منفی کار گارفینکل است که اغلب شارحین مثل ذایت لین، ریتزرواسترنبرگ نیزبه سختی آن رامحکوم می کنند[3]

ریشه فکری:

این مکتب آنجا که مفاهیم آن با پدیده شناختی همانندیهای دارد و عقل ورزی اجتماعی وفهم مشترک و تشخیص حرکت و فعالیت انسان ها در حیطه زندگی روز مره است از افکار ادموند هوسرل وجامعه شناس پیرو آن آلفرد شوتز سرچشمه می گیرد که این دو دانشمند ازآرای جامعه شناس کلاسیک ماکس وبر آبشخوری فکری دارند. چنانچه ماکس وبر مطرح می کند : رفتارعبارت ازآن دسته اعمالی است که مبتنی بر  عادات بوده ومعمولا  تفکر و تفسیر انسان از موقعیت خود به خود ویااز سر سلسله برخورد های عادتی وسیستمی میان او ومحیط رخ   می دهد وکنش بدین معنا هم اجتماعی است که درهر موقعیت اجتماعی خاص ممکن است تفاسیر گروهی از مردم به دلیل زندگی جمعی و گروهی شان  مشترک باشد

همچنان از جریان فکری کارل مانهایم از تحلیل اسنادی اش که چنین مطرح می کند [4] : فعالیت های گوناگون فردی را درزمینه تجربه گروهی باید مورد تفسیرقرار دادو تفکر هرگز یک فعالیت جدا بافته وبدور از تاثیر های زندگی گروهی نیست ازهمین روی  ـ تفکر  را  باید در چهارچوب زمینه اجتماعی اش در نظر گرفت هیچ فردی  نیست که به  تنهای   باجهان روبرو شود وبرای پیدا کردن

اشتراک وافتراق با مکتب پدیدارشناسی :

دست اندر کاران معاصر جامعه شناسی پدیده شناختی ونیز روش شناسی مردم نگارانه ریشه های فکری شان را در فلسفه ی ادموند هوسرل (1859 -1938) می جویند بسیاری ازاندیشه های هوسرل الهام بخش تعدادی از جنبه های معاصر جامعه شناسی پدیده شناختی بوده اند به ویژه عمده ترین منبع الهام آلفرد شوتز بوده است . شوتز فلسفه هوسرل راگرفت وآن را به یک نوع جامعه شناسی تبدیل نمود وهمین جهت گیری است که  مبنای جامعه شناسی پدیده شناختی وروش شناسی قومی را تشکیل می دهد. پدیده شناختی معاصر را یکراست می توان به کار شوتز ارتباط داد در روش شناسی مردمـنگارانه ،نفوذ هوسرل غیر مستقیمتر است. هارولد گارفینگل بنیان گذار روش شناسی مردمنگارانه از شوتز آموزش گرفت وتطبیق آرای گارفینگل وهوادارانش با افکار شوتزدرواقع مبنای عمده روش شناسی قومی راتشکیل می دهد.

تشابهات

هردو نظریه یک رشته علایق همانندی به جهان اجتماعی دارند هردو نظریه بر تعریف های اجتماعی ـ یعنی نحوه تعریف کنشگران از موقعیتهای اجتماعی وعملکردآنها بر پا یه این تعاریف تاکید می ورزند (ریتزر،1975) . وباز هردونظریه جامعه شناسی های خلاق به شمار میروند،زیرا کنشگران را نه به عنوان پذیرندگان منفعل بلکه به منزله ایجاد کنندگان صحنه فعال اجتماعی درنظر می گیرند (موریس ،1977).وانگهی ، این دونظریه هردو برجامعه شناسی زندگی روزانه ، یعنی اندیشه هاوکنش های بسیارپیش پاافتاده ،تاکیدخُرد بینانه دارند (داگلس 1980). تعریفهای اجتماعی ،خلا قیت وتاکید خُِردبینانه نه تنها عناصر ذاتی ومشترک این دومکتب به شمار می آیند بلکه علایق متقارن آنها رانیز نمودار می سازند.

تفاوت ها

باوجود این همانندی هاوهمانندیهای دیگر بین این دو مکتب تفاوتهای نیز وجود دارد که یکی از تفاوتهای اساسی میان این دو مکتب درزمینه روش شناسی است . بیشتر دست اندرکاران جامعه شناسی پدیده شناختی ،به ریشه های فلسفی شان وفادارمانده اند وبه نگارش نوشته های مفهومی وانجام دادن تجارب فکری می پردازند (فریمن،1980 جامعه شناسان پدیده شناختی تحقیق تجربی به نسبت اندکی را انجام داده اند.،  یعنی به جز چند بررسی ومشاهده ای ، دراین زمینه کار چندان مهمی راارايه  نکرده اند . برخی این قضیه را ذاتی جامعه شناسی پدیده شناختی می انگارند وبرخی دیگر آن را مرحله ای درتحول این نظریه می دانند . برای مثال ،ساتاس می گوید که دست اندر کاران جامعه شناسی پدیده شناختی دراین مرحله از تحول این نظریه بر«مبانی نظری فلسفی» تاکیدمی ورزند (1937 ، ص1).اماروش شناسی مردمنگارانه خصلتی بسیار تجربی داشته وکارهای تجربی اش بسیار بیشتر از مقالات فلسفی یانظری بوده است. نمونه های این تحقیقات عبارتند از،بررسی گفتگوهای تلفنی ،نقشه ها،گزارشهای روزنامه ای ،تشریفات قضایی ،سخنرانیهای سیاسی وحتی راه رفتن آدمها.  روش شناسان مردمنگاردراین بررسیها عموما روشهای رابه کارمی برند که باروشهای تحقیقاتی جامعه شناسان وابسته به جریان اصلی چندان تفاوتی ندارند.اماآنها روشهای متمایزی رانیز ساخته وپرداخته اند . یکی از شناخته شده ترین روشهای متمایز آنها ، آزمایشهای نقض کننده نامیده می شود. این روش را گارفینگل پرورانده است تا ازین طریق اصول بنیادی روش شناسی مردمنگارانه را بیان کند. دستورالعمل اساسی این روش برای یک پژوهشگر ،رخنه کردن به یک محیط اجتماعی ، زیر پاگذاشتن یا(نقض کردن ) قواعد حاکم براین محیط وسپس بررسی بر خورد مردم بااین قانون شکنی است.

از جمله چیزهایی که روش شناسان قومی امید بررسی آن رادارند،این است که مردم چگونه واقعیت اجتماعی رامی سازند یابازسای می کنند. روش متمایز دیگراین نظریه ، تحلیل دقیق نوارهای سمعی وبصری است.روش شناسان مردمنگاربه تحلیل گفتگو بسیارعلاقمندند وازنوارهای ضبط صوت برای این کار بسیار استفاده می کنند. فیلمهای ویدیویی نیز درتحلیل رفتار هایی چون راه رفتن ، ارتباط رودررووکنش متقابل درمحیط های گوناگون، برای روش شناسان قومی بسیار سودمند بوده اند[5] .

روش شناسی: 

 روش شناسی قومی باکاهیدن جامعیت جامعه وتقلیل آن به پویشهای جدا وخُُرد ، روابط اجتماعی وکنش متقابل مردم را بیشتر از نقطه نظری بررسی می کند که به تفسیر وتعبیر افراد مورد مطالعه درمی آید . یعنی توجه پژوهشگر به چگونگی زندگی،کنش ها ومعیار های کنش افراد است.

گارفینگل معتقد است که مردم واقعیت اجتماعی را همانگونه که هست می پذیرند،بدون آنکه هیچ گونه پرسشی پیرامون آن داشته باشند.ولی چنانچه مردم باطن اموروحقانیت معیارهای اجتماعی رابه پرسش بگیرند، بایدتعریفی غیرازآنچه که وجود دارندارائه دهند. به عبارت دیگرمردم برحسب عادت، زندگی خودرابامعیارهای فرهنگی واجتماعی تنظیم می کنندوتنها به تکرارقوالب رفتاری مشغولند، وازتوجه به معنای کنش خویش ویا«من پدیداری »غافلند. بنابراین وظیفه جامعه شناس این است که این مفاهیم وپدیده های ظاهرا طبیعی رابرای مردم مورد مطالعه اش به زیر سؤال ببردوآنهراابه دوباره فکرکردن وادارد. تابتواند بدینوسیله موضوع موردمطالعه اش رابهتربشناسد. گرچه بااین روش برجنبه تفسیرگرانه انسان وخلاقیت وتوانایی او درخلق مفاهیم وهنجارهای اجتماعی تآکیدمی شود ولی غفلتاّ درموردتاثیر رابطه میان ساخت کنشهای روزمره خرد باساخت اجتماعی ـ اقتصادی کل نظام ،سبب شده تا تحقیـقات آنهابه سوی پژوهشهای خُردگرایانه سوق پیداکند.ازاین رو جامعه شناسی را از پرداختن به یکی از مهمترین وظایفش که شناخت مسائل ومشکلات ساختی جامعه است دور کرده وبه قول استرنبرگ،به جای پرداختن به مسائل نژادی یا قومی وبرخوردهای طبقاتی وسوء استفاده حکومتهای وقت ،جامعه شناسی رابه شناخت پدیده های چون «تحلیل مصاحبه ها» بررسی موقعیتهای «شکننده» وشیوه راه رفتن «یاموقعیتهای شک آور» وغیره وروابط مادی روزمره محدود ساخته، وموجب شده است تا جامعه شناسی از درک رابطه جدلی همین موقعیت خُرد در سطح کلان غافل بماند.

گارفینگل مکانیزم رسیدن به حقیقت ذهنیت افراد را از وارد کردن «شوک» به روابط عادتی می داند تابدین وسیله بابه هم خوردن هماهنگی عادتی پرسش شونده، واقعیت رابفهمد. بنابر این، واقعیتی که روش شناسی قومی درصددشناخت آن است. ساخت کنش و معنای زندگی توسط مردم عادی درفرایند زندگی روزمره است. یعنی آنچه که مردم انجام می دهند تاجهان رابدان وسیله معنا کنند. واین امرتنها از این راه میسر است که روال عادی زندگی نهادی مردم باایجاد سؤال وپاسخهای غریب از حالت عادی خارج شود.گارفینگل این حالت را«احتساب بازنگرانه» می نامد. زیرا فرد درحالت بازنگری موقیعت جدید قرار می گیرد تافراترازپرسش وپاسخهای معمول، بازنگری کرده وسپس جامعه شناس توصیف یاشرحی ازماوقع رابه اصطلاح احتساب نماید. مفهوم «احتساب بازنگرانه» همراه باتاکید برخصلت«شاخص بودن»وقایع نسبیت گرایی شدید این مکتب رابه موقعیتهای خاص نشان می دهد. این مفهوم همراه باذهنیت گرایی خردگرایانه غیر جدلی، روش شناسی قومی رابه مکتبی محافظه کار وغیرمتعهد تبدیل کرده است که ازپاسخگویی به مشکلات اجتماعی ناتوان است[6]. 

شیوه های پژوهش:

الف)» روش شناسی مردمی وجامعه شناسی عینی:

آنچه اجزاء وعناصر متشکل طرحهای مختلف روش شناسی قومی را از چتر واحدی قرارمی دهد، ماننددانش، نظریه پردازی،گفتگوهای رویاروی،مکالمات تلفنی یا حتی «هنرقدم زدن» ،شیوه استدلال ومنطق عملی است که برهمه آنها حاکم است. یعنی راههای عملی که اعضای گروه،موقیعتهای مختلف رابرای خودقابل فهم می سازند؛ یابه معنایی ازجهان دست می یابند روش شناسان مردمنگار این امررابدیهی تلقی می کنند که «دانش همان جهانی است که مادر آن زندگی می کنیم».آنچه ازدیدآنها واقعیت این جهان راخلق می کند،جنبه های فردی معانی ذهنی است که آن رادرعناوین تحقیقات این رشته می توان ملاحظه کرد. بایددانست که ازاین موضوعات، جامعه شناس رسمی تنها به عنوان منابع کار خود استفاده می کند. روش شناسی مردمی نظرهای مردم رادرذهن وعملشان به صورت تفصیلی استخراج می کند وموردبهره برداری قرار می دهد، تاپی ببرد که آنها چراآن طورعمل می کنند. روش شناسان قومی وضع طبیعی واجتماعی مردم راموردمداقه قرارمی دهند، تابر مبنای آن بتوانـندعادات وآداب خود واطرافیانشان ونیز انگیزه های عملی آنها رامورد معاینه وبررسی ــ قراردهند. بامطالعه این عوامل،روش شناسی مردمی پی خواهد برد که چگونه مردم به حوادث اطراف خود معنی میدهند وروابط رابرپایه عقل سلیم احساس می کنند وبه آن پاسخ می گویند. تأکید برفعالیت های روزمره ومطالعه تمامی جنبه های حیات اجتماعی ونه صرفاّّ صورتهای ساخت یافته همان چیزی است که روش شناسان مردمی آن را «عینی بودن دست اول » نامیده اند.

گارفینگل برای نشان دادن اهمیت معرفت عامیانه دربرابردانش عالمانه، آزمایشات وتجربیات زیادی رابردانشجویانش تحمیل می کرد. به عنوان مثال از دانشجویان می خواست که مصاحبه ای باافراد خانواده خود ترتیب دهند، اگر آنها بامشکل روبه رومی شدند، ازآنها می خواست که مصاحبه راتجدید کنند. اواز دانشجویانش می خواست که فقط پاسخ بلی وخیر بگیرند واین برای آنها ایجاد مشکل می کرد؛ وازآنجا که دانش عامیانه یعنی روابط زندگی روز مره بربدیهیات مسلم وناخودآگاه متکی است، این گونه رفتارهاوپرسشها درجریان عادی مراودات اختلال ایجادکرده، موجب خشم وواکنش های غیرعادی افراد می شود.   درآزمایش دیگرگارفینکل دانشجویان خودرابه خانه روانه می کرد وازآنها می خواست که مانند یک مهمان یعنی خیلی مؤدب وبا احترام وتعارف رفتارکنند، دراین حال عکس العمل افراد خانواده باسوء تفاهم وحتی خصومت همراه بود. همچنین افرادخانواده دربرابراین پرسش مکرر دانشجویان که آیا مریضی؟ طوری شده ای؟ یاداری شوخی می کنی؟ وغیره واکنش نشان می دادند.

درتمامی این مطالعات آزمون فرضیه یااثبات آن مطرح نیست، بلکه هدف آن است که بدین وسیله داعیه های روش شناسی مردمی مدلل وروشن گردد؛ اول آنکه وابستگی افراد رابه دانش مبتنی بربدیهیات مسلم نشان می دهد،ثانیاََ کاری که کنشگران می کند،یعنی سعی در  ایجاد نظم وجهت دادن به آن به هم می خورد. بدین سان روش شناسان مردمی درجستجوی روشهای است که بتواند «نگرش  طبیعی»  شوتز رابه صورت پدیده قابل تحقیق درآورد تا اعمال زندگی روزمره راکه ماهرانه سازمان یافته است به معرض نمایش بگذارد.بنابرآنچه گذشت کانون توجه روش شناسان قومی حوادث روزمره است وتأکید شان بردرک رفتار اجتماعی از طریق آن است. روش شناسان این مکتب برای این امردودلیل عمده ارائه می دهند: 

۱ . آنکه هرفردحتی اگرجزءافراد غیرعادی جامعه باشد بیشترین وقت زندگی خودرابه کارهای معمولی وعادی می گذراند.دوم آنکه حوادث روزمره اجتماعی به دلیل عادی بودنش،درقلمرو جامعه شناسی رسمی نمی گنجد درحالی که شایسته مطالعه عمیق است. برحسب این نظر عمده ترین روش عملی درتحقیقات روش شناسی مردمنگارانه مشاهده وبرخوردمستقیم باپدیده های زندگی است تابتوان براساس آن به چگونگی ابداع ودرک عمل انسان درحین اجرا دست یافت[7].

(پس دو چی؟)

ب) یکتابودن موقعیت: 

روش مطالعه موارد منحصر به فردیاویژه، یکی دیگراز شیوه های برخورد روش این مکتب باواقعیت اجتماعی است،بدین معنی که برای درک کامل یک پدیده فردباید اعتقاد به واقعیت عینی یکسان را کنار بگذارد وهر موقعیت راجداگانه مورد مطالعه قراردهد. ازآنجا که درک هرفرد انسانی تابع تجارب زندگی خاص اوست،وهرکس به نحوی اززبان وعبارات واصطلاحات استفاده می کند، بنابراین تجربه شخصی افراد واقعیت روزانه راازمنظر خاصی ملاحظه می کند، وازاینجاست که معانی وتعابیرمختلفی ازیک واقعیت پدیدمی آید.نظم ساخت یافته نزد افرادمختلف به صورت متفاوتی درفعالیتهای روزمره ظاهر می گردد واین امرجریان نظم راقابل مطالعه ومعنی دار می سازد، دراینجا گارفینگل با شوتزهمداستان شده، معتقد می شود که برای فهم معنای یک عمل لازم است در طی مشاهده مستقیم ومداوم به زندگی روزمره وریشه های آن درگذشته که درتجربیات افراد نهفته است، بپردازیم واین امر جریان زمان رابرای فهم معنای کنشهای الزام آورمی سازد؛ یعنی هرعمل درفرایند زمانی قابل درک است، دست یافتن به معنای منحصر به فرد هرپدیده اجتماعی پیدا کردن معنای دقیق آن است امرمستلزم کوشش قابل ملاحظه ای است. باید اندیشیدوطرح ریزی کرد، درطرحهای تجدید نظرکرد، باید منتظر وقایع بود، اطلاعات به دست آمده راباید تفسیرکردواین عمل ممکن است به همکاری چند نفراحتیاج داشته باشد[8].

 ج) زمینه ها و روشهای خاص :

 جلوه های سخن گفتن معمولی، اساس دونوع پژوهش رادر این مکتب تشکیل می دهد: یکی مربوط به فراگیری سخن دردوران کودکی وزمینه قواعـدی است که کنشهای متقابل معمولی اورا ممکن می سازد. این مسئله، به بررسی آموزش غیر رسمی (تلویحی) که دراصطلاح «اجتماعی شدن » نامیده شده،منتهی می شود. همچنین پژوهشی دراین مورد که کودک چگونه زمینه سخن گفتن راکه درنهایت او رابه اداء کردن مناسب جملات وصحبت کردن بادیگران قادر می سازد،درخود احساس می کند.دیگری نوع تحقیق که معمولاََََ به کودکان ارتباط ندارد، تحول وتوسعه ساده همان اصول درسطح وسیع تری است. دراین مرحله توجه به کیفیت دریافتهای مقدماتی  ساخت  جامـــعـــه وشیوه بهره برداری ازآن متمایل می شود. سپس شیوه واشکال سخن گفتن معمولی اساسی می شود تا در یابیم که چگونه اشخاص درطی گفتگو وکنش متقابل به یکدیگر آموزش می دهند. این نوع تحقیق فرد را به عنوان مفسر مفروضات وقواعد زبان که قبلا فراگرفته است،درنظرمیگرد[9].

مفاهیم بنیادی روش شناسی قومی:
توضیح دادن. توضیح دادن فراگردی است که انسانها ازطریق آن جهان رابرای خود قابل درک می سازند ویا توضیح دادنها همان شیوه های اند که انسانها به وسیله آنها ـ موقعیتهای خاص را مورد توصیف ، تحلیل ، نقادی وآرمانپردازی قرارمی دهند. روش شناسان مردمنگار توجه زیادی رابه تحلیل توضیح دادنهای مردم ونیز شیوه های ارایه ونحوه پذیرش (یارد) آنهاازسوی دیگران ، اختصاص می دهند.

یکی از دلایل اشتغال ذهنی روش شناسان مردمنگار به تحلیل گفتگو همین امراست . برای مثال وقتی دانشجو دلیل رد شدن دریک امتحان را برای استادش توجیه می کند ، درواقع ، نوعی توضیح دادن را ارایه می نماید این دانشجو ازاین طریق می کوشد این قضیه رابرای استادش قابل درک سازد[10]. روش شناسان مردمنگاربه بررسی ماهیت این توضیح دادن ونیز آن رویه های عملی که دانشجو درهنگام ارایه توضیح دادن به کار می برد ،علاقمندند ودر ضمن می خواهند بدانند که آیا استادش توضیح اورا می پذیرد یانه. درین میان ازین جریان روش شناسان قومی تجزیه وتحلیل خودرا نموده و واقعیت امررا یابیده ورفتار که تحت هنجارهای حاکم صورت می پذیرد نیز مشخص می نمایند چراکه انسان ها همیشه یک سلسله رفتار های را ازخود تبارز می دهند که نمایانگر هنجار حاکم موقعیت فردمی باشد و واقعیت چیزی دیگری است که ازطریق توضیح دادنها به فردمتقابل خود روشن می سازد. واین توضیح دادن هاست که درشناخت برقراری روابط افرادجامعه درزندگی روزمره رول مهم را بازی می کند وروش شناسان قومی باایجاد این مفهوم می کوشند نوعی بررسی ازجامعه درزندگی روزمره داشته و واقعیت عقلانی رادریابند .

تعبیرپذیری . اصطلاح تعبیرپذیری اززبانشناسی گرفته شده است که درآنجا به این خاصیت جملات اشاره داردکه می توانند در محیطهای متفاوت معانی متفاوتی داشته باشند. برای مثال، جمله «هوابارانی شده» ، دراین موقعیتهای متفاوت معانی متفاوتی دارد: درروزی که از مدتها پیش خودمان رابرای یک گردش دسته جمعی آماده کرده باشیم ، درپایان یک دوره خشکسالی ، زمانی که آب رودخانه بیش ازحدبالاآمده باشد و یاوقتی که شخص دردرجه حرارت نزدیک به صفر رانندگی می کند[11].روش شناسان مردمنگار این نظر رامی پذیرند که همه توضیح دادنها درواقع همه عبار تها وکنشهای عملی را بایددرچهارچوب محیط خاص شان مورد تفسیر قرار داد بدین معنی که جمله همان جمله است اما در هرمحیط ویادر هر شرایط همان جمله تعبیر خاص خودرا درموقعیت های متفاوت دارد واین واقعیت است که همه روزه درزندگی انسانها اتفاق میافتد که فرد درموقعیت های متفاوت تعبیر های متفاوت ازکنش هاو بینش هادارد که روش شناسان مردمنگارباایجاد این مفهوم بنیادی اش می خواهند واقعیت های اجتماعی راازتعبیرهای متفاوت جامعه درموقعیت های خاص مورد مطالعه قرارمی دهند این به آن معنا است که روش شناسان قومی نباید برداشت شان رااز واقعیت به کنشگران تحمیل نمایند ، بلکه باید بکوشند خودشان رابه جای آنها بگذارند تا بتوانند آنچه راکه می گذرد درک کنند.

اصلِ وغیره: همه موقعیتها جنبه ناکاملی را دربرمی گیرند که مشارکت کنندگان دراین موقعیت ها ،باید باآنها سر کنند . همه ماباوجود برخوردباموقعیتهای مبهم ،باز زندگی اجتماعی مان راانجام می دهیم وبا یک اطلاع مبهم امورمان رامی گذرانیم ، با این تصور که بعدها این اطلاع وضوح بیشتری خواهد یافت.بعد ازآن که برپایه یک اطلاع مبهم کنش مان راآغاز می کنیم ، به دنبال اطلاعات دیگری درمیحط عملی کنش می گردیم تااز این طریق آنچه را اتفاق افتاده است بهتر درک کنیم وازآن سر دربیاوریم . اگر دربرخوردباهر موقعیت مبهمی ،به جای عمل کردن به چون وچرا درباره ابهام آن میپرداختیم ، زندگی اجتماعی به ندرت تحقق پیدا می کرد.برای آن که زندگی اجتماعی امکانپذیر گردد، همه ما بایداصل وغیره رابه کار بندیم.

(وضیح اصل و غیره کامل نیس ؟؟؟)

روش سندی: هم آدمهای معمولی وهم جامعه شناسان از روش سندی استفاده می کنند . این روش مستلزم کوششی است در جهت تشخیص ( یک الگوی مسلط در ورای یک رشته نمودها،بدان سان که هرنمودی نشانگر، بیانگرویاسندی دال بروجود الگوی مسلط تلقی شود) چه آدم معمولی چه یک جامعه شناس نمی تواندبه تحلیل رویدادهای جداازهم خرسند باشد، زیرا هردو نیازبه این دارندکه الگوی مسلط براین رویداد را کشف کنند[12].

زبان طبیعی: این نظام عملکرد به انسانها اجازه می دهد تا در باره تولید عینی ونمایش زندگی اجتماعی ، بگویند وبشنوند وشهادت بدهند . زبان طبیعی مانند مقولات زبان شناختی نیست. این زبان با ساختاربنیادی کنش متقابل گفت وشنود سروکار دارد.چنانچه دیده ایم ،این زبان مورد توجه تحلیلگران گفتگو است . نمونه های این زبان شیوه را در برمی گیرد که آدمها از طریق آن در گفتگو هایشان نوبت می گیرند ویادرصورت قطع گفتگو درصدد رفع ورجوع این قضیه برمی آیند[13].

آرای هارولد گارفینگل

گارفینگل به عنوان پایه گذار روش شناسی ومبدع لغت اتنو متدولوژی ، هدف آن را متوجه طرح توصیف قوم نگاری وتحصیل روش های می داند که عاملین عمل در بیان زندگی اجتماعی به کار می برند. به عبارت دیگر روش شناسی مردمی این هدف شوتز راکه جهان اجتماعی به وسیله کنشهای کنشگران درحین عمل وبراساس مفروضاتی که بدیهی ومسلم تلقی می گردد تولید و نوبه نو می شود، به کارمی گیرد.گارفینگل روش شناسی مردمی را به عنوان پاسخی به «مسئله نظم» ارائه داده است ؛ پیش از او مکتب اندامگرایی بادر نظرگرفتن «نظم اخلاقی» به عنوان تضمین کننده وحدت اجتماعی ، راه حلی را ارائه کرده بود که گارفینگل به شیوه پارسونز آن را از نومطرح کرد ، لیکن نامبرده نظریه نظم را به نفع تحقیق درفرایندی که به وسیله آن «بی نظمی » ازدرون جریان زندگی اجتماعی روزمره ظاهر می شود ،مردود اعلام کرد. این موضوع تنها کانون مشروعیت مطالعه او گردید[14]. از آنجایی که روش شناسان مردمی متعقدند آخرین حرف را می زنند و آنچه می گویند در رابطه بازندگی اجتماعی ، کل حقیقت است ، افراطی هستند؛ چنین برخوردی از نظر جامعه شناسان به هیچ وجه موجه نیست .
به طورخلاصه روش شناسان مردمی برای ساخت روابط اجتماعی اصالت قائل نیستند وبرخلاف جامعه شناسان ، برای نهادهای اجتماعی وسازمانها موجودیت خارجی وعینی قائل نمی شوند. در واقع در این دیدگاه آنچه جامعه را به صورت یک مجموعه به هم پیوسته درمی آورد ،ارزشها ، هنجارها ، ومبادله نقشها نیست؛ بلکه روشهای است که مردم از طریق آنها فرض وجود نظم وواقعیت اجتماعی رامی پذیرند. به عبارت دیگر ،نظم به وسیله ذهنیت افراد شرکت کننده در تعامل ، به وضعیتها داده می شود وپدیده ای عینی وخارجی نیست. نکته اصلی این است که افراد چگونه به کنش متقابل می پردازند. روش شناسان مردمنگار به جای مطالعه قواعد رفتار واصول حاکم بر روابط اجتماعی ، به جستجو ودرک شیوه های عملی می پردازند . که شرکت کنندگان دریک کنش اجتماعی از لحاظ زبانی آن شیوه های رابه کار می برند.که نظم دربطن هرجریان اجتماعی نهفته است  وامرخارجی واجتماعی نیست ؛ زبان نیز دراین میان نقش مهمی را ایفا می کند ، زیرا دربرداشتهای ذهنی ماازروابط اجتماعی نقش مهمی دارد.

تعاریف
روش شناسی قومی

تعریف اول: روش شناسی قومی ، فعالیتهای روزمره رابه عنوان روشهای اعضا مورد تجزیه وتحلیل قرارمی دهد؛ روشهای که درصددند فعالیتهای روزمره را برای تمام اهداف عملی ، به صورت روشن وعقلانی وقابل فهم سازند ؛ قابلیت بازتابی بُِّعدی ویژه از کنشهای عملی ،موقعیتهای عملی ،معرفت عقل سلیم از ساختهای اجتماعی ومنطق عملی جامعه شناختی است. قابلیت بازتابی این پدیده به ما اجازه می دهد تا وقوع فعالیت های روزمره را به بررسی بگیریم وزمینه مطالعه آنها را فراهم سازیم. هدف از مطالعه آنها عبارت است از:   1) فراگرفتن اینکه چگونه فعالیتهای معمولی وواقعی اعضا از روشهای تشکیل شده است که، درموقعیتهای عملی ، بااستفاده از عقل سلیم واستدلال های عملی ساختهای اجتماعی را قابل فهم وتجزیه وتحلیل می سازد. 2) کشف خصایص صوری کنشهای پیش پاافتاده عملی وعوامانه «ازدرون » شبکه های فعلی واقعی به عنوان دستاوردهای مستر شبکه ها.

تعریف دوم: مطالعه روش شناسی مردمی ، درصدد است که کنش های عملی موقعیت های عملی ومنطق عملی جامعه شناختی رابه موضوعاتی بدل کند از نظر تجربی قابل مطالعه باشد ، به همین سبب به جای توجهی که معمولا بروقایع غیر عادی می شود، تلاش می کندتا این توجه رابه فعالیتهای کاملا پیش پاافتاده زندگی روزمره معطوف کند،ودرصدد است تااز آنها فی نفسه آگاهی یابد.

تعریف سوم:  واژه روش شناسی قومی ،به تحقیقی اطلاق می شود که درباره خصایص عقلانی بیانهای قالبی ویا کنش های عملی دیگر به عنوان فعالیت های سازمان یافته وظریف زندگی روزمره به مطالعه می پردازد . روش شناسی مردمی چنین تحقیقی را بنفسه پدیده جالب می داند وروشهای برای مطالعه آن تجویز می کند[15].

بنا به تعاریف فوق محوری ترین مطالعات روش شناسی مردمنگارانه کنش میان اعضا ، ارتباطات ، مکالمات ، وزبان است وتکیه اصلی براین است که چگونه افراد درعمل روابط معنی داری با دیگران برقرارمی کنند وباتکیه بر عقل سلیم به این روابط شکل می دهند.  

 ایستایی شناسی اجتماعی: به اعتقاد گارفینکل انسان امروزی،درزندگی اجتماعی یازندگی روزمره که مهمترین واقعیت اجتماعی ازنظروی است، دچارعادت است نه تفکر، وبه اصطلاح پدیدارشناسان ، انسان درگیرفکر است ونه بازتاب. به عبارتی اگربه زندگی «روزمره ی » مردم توجه کنیم، درخواهیم یافت که معانی و«مفاهیم بدیهی» رفتارانسانی درخود پیچیده است؛ به شیوه هائی که این مفاهیم بدیهی وقالبی پوششی می شوند تا رفتارحقیقی انسانی رااز دید پژوهشگر پنهان کند. جامعه شناسی متعارف یاکلا سیک درحقیقت، مطالعه ی این قالبهای پوششی واین مفاهیم کریستال شده ومقوله بندی شده رابه عهده دارد. درصورتی که انسان دروقایع روزمره ی خود می تواند تمام این واقعیتهای مصنوعی راشکسته وپایگاهی نو وجدیدی برای خود بیافریند؛ به شکلی که حتی مثلاَ مردی می تواند پایگاهی مرد بودن خودراشکسته وباگرفتن ذهنی نقشهای جنس زن، برای خود پایگاهی زنانه بسازد ویا برعکس . پس روش شناسی قومی درحقیقت می تواند اعتراضی باشد برسنت متعارف ومسلط جامعه سرمایه داری . بدین وسیله می توان مفهوم پایگاهی حاکم را با بازسازی ذهنی به پایگاهی محکوم ویا برعکس آن تبدیل نمود . فقط کافی است ذهنیت افراد درجهت این شکستن وباز  سازی پایگاهها توفیق پیدا کند واز حدجاری وعادتی گذرکند. زیرا که انسان درحالتهای معــمولی بیشتردرسطح نمونه های جاری ومسلط اجتماعی عمل می کند. زیرا که نوعی «باز نگری پیوسته » درجامعه جاری است که به توسط همین بازنگری پیوسته انسان های یکه جامعه شبیه به هم ومنظم عمل می کنند. دراینجاست که بازمیتوان ازمفهوم شکنندگی نقش ها به ریشه های نگرشی جدلی وریشه ای نسبت به نقد رفتارعادی این نهضت، که نقطه مثبتی دراین مکتب است،پی برد. 

گارفینکل برای رسیدن به عمیق وقایع نگرشهای ذهنی افراد معتقداست که تکنیکهای معمول وجاری درتحقیقات نمی تواند مشکلی رااز کار محقق برطرف نماید؛ واین به نوع رفتار روانشناسی انسان امروز مربوط می شود.در ادامه کارپدیدار شناسی گارفینکل به آنجا می رسد تا مدعی این نکته شود که آنچه درجامعه اتفاق می افتد، تنهاکنش و واکنشهای عادتی مردم است وباشناخت این کنش وواکنشها به هیچ واقعیتی نمی توان رسید؛ مثلا اگر شما باضبط صوت یاپرسشنامه به میان مردم بروید ونظر شان رادرمورد احتکار،جنگ ، اعتیادویا هرمسئله دیگری بپرسید، معمولا حرفهای قالبی و تکراری می شنوید. هیچ کس حرفی ازدرون نمی زند؛ چون هیچ کس به درون خود رجوع نمی کند ولذا پژوهشگر نمی تواند به واقعیت امورپی ببرد .و بنابراین به گزارشهائی کلیشه ودورازحقیقت می رسد مثال ساده وعینی تراین موضوع رادررفت وآمدهاوگفت وشنودهای خود می بنیم تابه همدیگرمی رسیم، شروع به احوالپرسی می کنیم وتعارفات ملون تحویل هم می دهیم، ولی تامسئله کوچکی پیش میآید اختلافات درمیان ماشعله ور می شود؛ یعنی ما در عالم واقع نه تنها یک قدم هم به نفع یکدیگر برنمی داریم. بلکه برضدیکدیگرفعالیت می کنیم بنابراین ،تعارفات ، هیچ کدام واقعیتهای زندگی نیستند واگر بخواهیم به این رفتارها وگفتار ـ ها وکردارهای عادتی توجه کنیم،هیچ وقت به کنه قضایا نخواهیم رسید.گویا اساسا واقعیتهای اجتماعی رانشناخته ایم، مثلا وقتی راجع به اعتیاد نظردیگران رامی پرسیم . شخص پاسخگو یااعتیاد دارد ویا ندارد، پس یاتظاهرمی کند ویامی ترسد، یاچیزی شبیه این گونه مسائل. پس هیچگاه به واقعیت نیت افراد که درکنج دل آنها نهفته است، نخواهیم رسید. روش شناسی قو می بسیارزیبا وبادقت به این مسئله توجه می کند. اگرچه فینکل نگرشی غیرسیاسی وغیرجدلی دارد ولی درتحلیلهای اومثال های جالبی از سریان تحمیق و استثمار در جامعه امریکا مشاهده می شود، که چگونه سیستم حاکم ازهمین راه عادتی مردم استفاده می نماید: برای مثال قیمت هرکیلو گوشت درامریکا به فرض اگردو دلار باشد واگرنظام بخواهد آن را به چهار دلار بفروشد، افزایش قیمت را درطی زمان به تدریج به اجراء می گذراند؛ چون مردم هرچیزی راباعادت می پذیرند. ولی اگر یک مرتبه وبدون مقدمه باموضوعی روبروشوند،آن رانمی پذیرند و در مقابل عکس العمل نشان میدهند. این خاصیت درتوده مردم است که روانشناسی توده به ما می آموزد. آنها عادتی زندگی می کنند وهیچ وقت فکرنمی کنند. ظاهرا این قول قرآن کریم همه جا مصداق دارد که میفرماید: «اکثرهم لایشعرون» و «اکثرهم لایعقلون» اکثریت مامردم واقعا شعورزندگی کردن رانداریم وفکرنمی کنیم که چه باید کرد؟ همین طودنبال هرامری رابدون لحظه ای تعقل وتفکرمی گیریم وراه می افتیم. که خود نمونه های از رفتارعادتی است چنانچه اگرهمیشه باتفکروتعقل حرکت نمایم اشتباهات در زندگی روزمره ماخواهد کم بود[16].

پنج نظر بنیادی درباره ماهیت اجتماعی:

1- واقعیت به عنوان یک فعالیت بازاندیشانه : ازدیدگاه روش شناسان مردمی ،همه ما درفرا گردی ازآفرینش فعالیت اجتماعی ازطریق اندیشه ها وکنشهایمان ،مشارکت داریم. اما به هر روی ،ازآنجاکه این فراگردرا ازخودمان پنهان می کنیم، به ندرت ازوجود آن آگاهی داریم. "روی این ملحوظ است که روش شناسان قومی از آزمایشهای نقض کننده کارمی گیرند" هنگامی که به یکی سلام می کنیم واو نیزمتقابلا به ما سلام می کند هردوی مابه این آگاهی نداریم که یک کار عادتی راانجام می دهیم. اما زمانی که طرف مقابل روی ترش می کند و درپاسخ سلاممان با بی اعتنائی ازکنارمان رد می شود، تازه آگاه می شویم که داشتیم یک واقعیت اجتماعی راایجاد می کردیم ولی در این کارموفق نشدیم .  پس ازاین قضیه ،غالبا سعی می کنیم باتوجیه واکنش ناشایسته طرف مقابل ، جریان سلام علیکهایمان را ترمیم کنیم ("اوحتما سلام مرانشنید "ویا" شاید حال خوشی نداشت ").

2- واقعیت به عنوان یک مجموعه دانش منسجم. آدمها ونیز جامعه شناسانی که آنها رامورد بررسی قرار می دهند، جهان رادرچهارچوب واقعیتهای منسجمی سازمان می دهند. مسأله وقتی پدیدار می شود که دانشمند اجتماعی بخواهد نظمی را ازخود تحمیل کند که بانظم مورد کاربرد کنشگران یکی نباشد. روش شناسان قومی که به مطالعه استعداد بازاندیشی انسانها پایبندند َ، عموما به این مسأله آگاهی بیشتری دارند وسعی می کنند دامنۀ تحریفهای ناشی از این مسأله رامحدودترسازند.          

3- واقعیت به عنوان یک فعالیت مبتنی برکنش متقابل: واقعیت اجتماعی به گونه "حاضر و آماده" وجود ندارد. وجود واقعیت به کنش متقابل بی وقفه وساخت اجتماعی واقعیت ازسوی مشارکت کنندگان، بستگی دارد.

4- شکنندگی واقعیت: واقعیتهای اجتماعی ساختارهای سختی نیستند بلکه پدیده های خلق شدۀ شکننده ای اند که می توان به شیوه های گوناگون آنها رادچار اختلال کرد. این نظر یکی ازمبانی علاقۀ روش شناسان مردمنگار به آزمایشهای نقض کننده می باشد. ازآنجاکه واقعیت های اجتماعی شکننده اند، هم روش شناس قومی وهم آدم معمولی می تواند آنها رانقض کند. یک روش شناس مردمی می تواند این کار را برای بررسی فراگرد ساخت واقعیت ، به گونه ای آگاهانه انجام دهد.

5- تحرک پذیری واقعیت : انسانها درانواع عرصه های اجتماعی زندگی می کنند ومی توانند ازیک واقعیت به واقعیت دیگرحرکت کنند. برای مثال ماهر روزه به آسانی ازکلاس درس به میدان ورزشی حرکت می کنیم، با آنکه این دو فعالیت به دو عرصه بسیار متفاوت زندگی اجتماعی تعلق دارند . یکی ازموارد شدیدتر این قضیه، وقتی اتفاق می افتد که آدمها "عادی" به مواد مخدر معتاد می شوند و یا یک آدم خدا نشناس به بنیاد گرایی مذهبی روی می آورد. رفتارهایی (مانند آدمخواری ) که دریک محیط آن راقابل قبول نمی دانیم، شاید دریک محیط دیگر(برای مثال، بعد ازیک سانحۀ هوایی وزنده ماندن چند نفر در یک بیابان بی آب و علف) پذیرفتنی باشد [17].

تکمیل جنسیت:  به نظرمی رسد که دراین جای هیچ بحثی نیست که جنسیت فرد مذکر یامؤنث مبنایی زیست شناختی دارد. چنین تصور می شود که آدمها رفتاری ازخود نشان می دهند که نتیجه ساختمان زیست شناختی آنها می باشد. معمولا تصورنمی شود که آدمها جنسیت شان را تکمیل می کنند. حال آن که برعکس، جنسیت آشکارا یک دست آورد است و آدمها برای آن که برخوردار از خاصیت جنسی مذکریامؤنث جلوه کنند، باید به شیوه های معینی صحبت وعمل کند. به هرروی، عموما چنین تصورمی شود که برای آن که یک فرد مرد یازن جلوه کند،به گفتاریارفتار خاصی نیاز ندارد.روش شناسان مردمنگار قضیه جنسیت را مورد بررسی قرارداده و برخی به نتایج بسیار غیرعادی رسیده اند . نظر روش شناسان قومی در این باره، به یکی از نمونه های مورد بررسی فینکل درزمینه اثبات سودمندی این جهتگیری برمی گردد. دردهه 1950 گارفینکل به شخصی بنام آگنس بر خورد که بی چون وچرا یک زن به نظرمی رسید. او نه تنها اندام یک زن راداشت، بلکه ازمناسبترین اندازه های بدن یک زن نیز برخورداربود. اوهمچنین ازصورتی زیبا، قیافه دل پذیرَ، چهره بی مو و ابروانی کشیده بهره مند بود و ماتیک نیز زده بود، آیا او با آنکه ازهر نظریک زن می نمود، واقعا یک زن بود ؟ گارفینکل کشف کرد که اوهمیشه یک زن به نظر نمی رسید. درواقع ، زمانی که فینکل به اوبرخورده بود، داشت مقامات مسئول را مجاب می کرد که به یک عمل جراحی برای تغییراسباب جنسیت ازمردانه به زنانه نیازدارد. آگنس درزمان تولد به عنوان یک مرد به دنیاآمده بود. درواقع او تا سن شانزده سالگی از هر نظر یک پسر بود اما وقتی به شانزده سالگی رسید، احساس کرد که وضعیت غریبی برایش پیش آمد. برای همین، ازخانه اش گریخت و لباس پوشیدن دخترانه را آغاز کرد. بزودی پی برد که لباس پوشیدن مانند یک زن برایش کفایت نمی کند و اگر می خواهد به عنوان زن پذیرفته شود باید یاد بگیرد که مانند یک زن رفتار کند.پس از چندی رفتارهای پذیرفته شدۀ یک زن رایادگرفت ودرنتیجه به عنوان یک زن به خودش و به دیگران معرفی شد. دراینجا نکتۀ کلی تراین است که زن یا مرد زاده شدن برای زن یامرد بودن ما کفایت نمی کند،بلکه برای معرفی شدن به عنوان یک زن یامرد، همۀ ما باید رفتارهای معمول زنانه یامردانه رایاد بگیریم وهرروزه آن راازخودنشان دهیم تنهادراین صورت است که زن یامرد به معنایی جامعه شناختی آن می شویم [18].

آزمایشهای نقض کننده: روش شناسان قومی درنخستین سالهای پیدایش به خاطرکار برد آزمایشهای نقض کننده، برسرزبانهاافتاد. باوجود اسمی که روی این آزمایش گذاشته شده بود حتی خود گارفینکل پذیرفته بود. که این نوع آزمایشها رادرواقع نمی توان آزمایش به      معنای رسمی آن دانست و بهتر است آن را «تظاهرات نقض کننده» نامید.  دراین  نوع  تظاهرات،واقعیت اجتماعی «نقض می شود» تااصول بنیادی ساخت بی وقفۀ واقعیت اثبات شود. فرض مبنای این تحقیق نه تنها این است که ساخت اجتماعی واقعیت پیوسته درجریان است، بلکه این نکته رانیز دربرمی گیرد که مشارکت کنندگان دراین جریان عموما نمی دانند که چنین جریانی وجوددارد. هدف آزمایش نقض کننده، ایجاد اختلال دررویه های عادی است تااز این طریق بتوان آن جریانی راکه واقعیت طی آن ساخته یا بازسازی می شودمورد مشاهده قرار داد. این تجربه هابیشتربه وسیله دانشجویانش انجام گرفته بود تااصول بنیادی روش شناسی مردمنگارانه ازاین طریق روشن گردد. اجازه دهید یکی از نمونه هارابرای توضیح این رویه شرح دهیم.گارفینکل ازدانشجویانش خواست که حدود یک ساعت درخانه هایشان چنان رفتار کنندکه انگاردریک خانه غریبه به عنوان دانشجوی شبانه روزی زندگی می کنند. «به آنهاآموزش داده شد که مؤدبانه وباملاحظه رفتارکنند وازتماس شخصی ونزدیک باوالدین شان پرهیز نمایند وباآنها به گونه رسمی برخورد کنند وتاازآنهاسوال نشد، سرصحبت رابازنکنند».   دربیشتر موارد اعضای خانواده از چنین رفتاربهت زده شدند «گزارشهای دانشجویان پراز شرح حیرت، سردرگمی، جاخوردگی، اضطراب، دستپاچگی، خشم واین اتهامات ازسوی اعضای خانواده بود که دانشجوی مورد نظر رفتاری ناشایست، نسنجیده، خودخواهانه،پست وغیرمؤدبانه دارد» این واکنشها نشان می دهند که چقدر مهم است که انسانها بروفق پنداشت های عقل سلیم و مطابق باچشمداشتهایی که دیگران ازآنهادارند، رفتارکنند.آنچه که بیشترازهمه توجه گارفینکل راجلب کرده بود شیوه های بود که اعضای خانواده بر پایۀ عقل سلیم به کارمی بردند تابایک چنین رفتارخلاف عرفی کناربیایند. آنها ازدانشچویان می خواستند که رفتار خلاف انتظارشان را توجیه کنند. پرسشهایشان غالبا دربرگیرندۀ توجیهی برای یک چنین رفتار خلافی بود[19]:  «مگراخراجت کرده اند ازدانشکده؟» « نکند که حالت خوب نیست؟»   «نکندعقلت راازدست داده باشی؟»اعضای خانواده همچنین درصدد آن برآمده بودند تابرحسب رویدادهایی که پیش از آن رخ داده بود، رفتاراین دانشجویان رابرای خودشان توجیه کنند. برای مثال درموردیک دانشجو چنین تصورشده بود که به خاطرکارزیاد ویادعوا بانامزدش، چنین رفتارعجیب وغریبی ازخود بروزمی دهد. یک چنین تبیینهای برای افراد درگیر این قضیه دراین مورداعضای دیگرخانواده ــ مهمند، زیرا به آنها کمک می کنند تاچنین احساس کنندکه در شرایط عادی کنش متقابل به وضع معمول خود برخواهدگشت[20]. اساسا این مکتب با چنین روش میخواهد درک نماید که رفتار عادی انسانها که ناشی شده ازعرف اجتماع است بارفتار که مبتنی برعقل سلیم است تفکیک نموده وبه محقیقین آشکارمی سازد اگرمادرکار تحقیقی خود درمورد یک پدیده اجتماعی افراد مورد تحقیق رابه بازاندیشی برنگردانیم وفرد که مصاحبه داده است ازفکروتعقل خود برای مابازگوننماید تحقیق انجام شده نتائج مثمر به دنبال ندارد چون همیشه انسانها ازگفتارهای پیروی می نمایند که درجامعه به صورت تکرار مبادله میشود ؛ فلذا تحقیق مثمروثمراست که محقیق ازاین روش درانجام تحقیق خود کارگیرد وفرد مورد مطالعه خویش را وا دارد به بازاندیشی وپدیده مورد مطالعه اش را از فکروتعقل شخص جستجونماید وازدرج گفتارهای مروجه وتکراری خوداری کند.

انتقادات وارده برروش شناسی مردمی 

۱- این دید گاه ، روشهای برای آزمون پذیری یافته هایش ارئه نمی دهد؛ و هنگامی که تفسیر دو محقق وابسته به این مکتب از یک واقعه متفاوت باشد ،هیچ ملاکی دردست نیست که نظر کدام یک به واقعیت نزدیک تراست . یافته های این دیدگاه قابل بررسی تجربی نیست واز طریق بررسی تجربی نمی توان نادرستی یافته های آن رانشان داد، یعنی قابلیت ابطال پذیری نیست.

 

۲- باقبول این فرض مکتب که مردم دربرخورد هایشان آزادی انتخاب بی نهایت ترکیبها ی گوناگون را دارند ، می توان پرسید : چرا درروابط اجتماعی نوعی همشکلی دیده می شود؛ این همشکلی چگونه پیدا می شود؟ (مثال نیاز است)

3- پیروان این مکتب درتحقیقات خود، بیش از حد به موضوعات پیش پا افتاده می پردازند.

 4- دراین دیدگاه ، تاثیر عوامل وساختهای اقتصادی ـ اجتماعی درسطح کلان نادیده گرفته شده است؛ این دیدگاه تحولات عمده اجتماعی مانند: انقلاب ، جنگ وغیره را نمی تواند تبیین کند.

5- پیروان مکتب دانشهای مربوط به عقل سلیم ، زندگی روز مره و امور بدیهی را معتبر می دانند، ولی درباره چگونگی این اعتبار سخن نمی گویند. 

6- رهیافت روش شناسی قومی به جامعه شناسی  این شاخه علمی راتا درجه شعور عامه پایین می آورد؛ وباعمده کردن برخی از واقعیات اجتماعی (واقعیات زندگی روزمره) از بعضی واقعیتهای اجتماعی دیگر (مسائل مربوط به ساخت اجتماعی ) غافل می ماند


نتیجه گیری

بعد ازانجام تحقیق به چنین نتیجه رسیدیم که مکتب روش شناسی قومی یکی از جدید ترین مکاتب است که از آراء واندیشه های ادموند هوسرل و کارل مانهایم سرچشمه گرفته ویا به عبارت دیگر می توانیم بگویم که این مکتب مشتق شده از مکتب پدیدار شناسی است چون هارولد گارفینکل که بنیان گذاراین مکتب است بیشترین تاثیررا از آلفرد شوتز وبطورغیرمستقیم آرای هوسرل پذیرفته است. این مکتب به مطالعه زندگی روزمره انسان ها پرداخته وبا روش آزمایش نقض کننده وارد عمل می شود که بااین روش به قول خود روش شناسان قومی انسانها را از رفتار عادتی شان باز داشته وبه رفتار واقعی شان که مبتنی برعقل سلیم است سمت وسو می دهد . درقسمت تکمیل جنسیت می گوید( که بافرد به نام آگنس گارفینکل برخورده بود واورا به چهره کاملا مثل زن تماشا نموده که اصلا کسی فکر مرد بودن اش را نمی کرد.)  فینکل دریافت که او یک مرد است چرا که او دردوران کودکی از تابلیت های ضد بار داری مادرش که سرشا ر از هورمون های زنانه بود خورده بود ودرسن شا نزده ساله گی آگنس خود را حس کرد که اویک مرد نیست چراکه همان تابلیت ها اثرسوء روی هورمون هایش گذاشته بود وچهره اش کاملا مثل یک زن تغییر کرده بود؛ اما گارفینکل چگونه یک کسی که چهره اش مثل یک زن ولباسش مانند یک زن باشد شناخت که یک مرد است ، فینکل ادعاء می نماید که مرد و زن هرکدام از آوان کوچکی از خود رفتارهای متفاوت دارد که نمایانگرتفاوت جنسی شان است آگنس باآنکه چهره ولباسش مثل یک زن بود درست از رفتارش پیدابود که یک مرد است . این مکتب به این تأکید دارد که مردم به رفتار عادتی مشغولند واز فکر وعقل خود چیزی برای گفتن ندارند . اگر محقق بخواهد تحقیق درمورد یک پدیده اجتماعی نماید تا از روش های مختلف که انسان را به فکر وا میدارد کارنگیرد و شخص مصاحبه کننده ازعقل سلیم چیزی رابازگو ننماید تحقیق نتیجه درست نخواهد داد . معمولا روش شناسان مردمی با وارد کردن شوک یاشکستن هنجارحاکم که همان آزمایش نقض کننده است شخص مصاحبه کننده را به دوباره فکردن وامی دارد. 

 

-----------------------------------------------------------------------------

[1]   ریتزر؛ جورج، «نظریه جامعه شناسی دردوران معاصر» ص      

[2]   تنهای، دکترحسین ابوالحسن«درآمدبرمکاتب ونظریه های جامعه شناسی» ص 391  

[3]  استونز، راب « متفکران بزرگ جامعه شناسی» صـــ268

[4]  کوزر ،لوئس ، «زندگی واندیشه بزرگان جامعه شناسی ص           

[5] ریتزر،جورج« نظریه های جامعه شناسی

در دوران معاصر»مترجم،محسن ثلاثی ،ص322،  

[6]  تنهایی،دکترحسین ابولحسن «نظریه های جامعه شناسی2 ص190 

[7] توسلی،غلامعباس ،نظریه های جامعه شناسی ،ص 463

[8]  همان اثر،ص 467

[9]  همان اثر،ص 468

[10] ریتزر،جورج،« نظریه جامعه شناسی در

دوران معاصر»مترجم،محسن ثلاثی ،ص386ـ  

[11]  همان ، ص 386   

[12]  همان، ص  387             

[13] همان،ص    387           

[14] توسلی، غلامعباس،«نظریه های جامعه شناسی»ص443 

[15]  ص 445     همان اثر ،

[16]  تنهای، دکترحسین ابوالحسن«درآمد برمکاتب ونظریه های جامعه شناسی» صـ396

[17]  ریتزر، جورح "نظریه جامعه شناسی دردوران معاصر" مترجم ،محسن ثلاثی، ص 385

[18]  ریتزر،جورج« نظریۀ جامعه شناسی دردوران معاصر»مترجم،محسن ثلاثی،صـ377

[19]  همان اثر ، صـ379

[20] همان اثر ،378

پدیدار شناسی ( ادموند هوسرل )

خواستگاه پدیدار شناسی را اغلب افکار اموند هوسرل معرفی کرده اند . در این بخش مقاله ای پیرامون پدیدار شانسی ادمون هوسرل ارائه می شود . برای مطالعه متن بر روی ادامه مطلب کلیک کنید .  

منبع این مطلب پایگاه اینترنتی گروه جامعه شناسی به آدرس social-me.blogfa.com است .

ادامه نوشته

یک مثال برای تحلیل پدیدار شناسانه ( دن کیشوت و مسئله واقعیت )

روياي شكست خورده ي ِ دن كيشوت ها

بين الاذهانيت ِ پيروز ِ سانچوپانزاها

با تاکید بر مقاله دن کیشوت و مسئله واقعیت؛ آلفرد شوتس

تحليلي پديدارشناسانه از رمان دن كيشوت، نوشته ي سروانتس

 

آنچه در كتاب « دن كيشوت » سروانتس، بيش از هر چيز نمود مي يابد ، تعاطي، تداخل و همپوشاني خرده جهان هاي متفاوتي است كه هر يك واقعيت را به شيوه ي خودشان مي سازند و تفسير مي كنند و بر مبناي اين تفسير عمل كرده و به زندگي شان معني مي دهند.

با فرض شوتز آغاز مي كنيم يعني اين كه سروانتس مي كوشد به گونه اي سيستماتيك به همين مسئله ي « واقعيتهاي چندگانه » ي ويليام جيمز بپردازد. خرده جهانهاي متفاوتي كه با پيش فرضهاي متفاوتي از واقعيت شكل مي گيرند و جهان خود را بر طبق آن پيش فرضها مي سازند. در اين جا دو خرده جهان متمايز وجود دارد:

1- جهان ِ واقعيت بارز و مشهود كه بر مبناي « معرفت تجربي » بنا يافته و با پيش فرضهاي زمان ، مكان و عليت محسوس درآميخته است كه آنها را از طريق شهود حسي درك مي كنيم.

2- جهان ِ دون كيشوتي ، كه بر مبناي « معرفت غيرتجربي » بنا يافته و با جرح و تعديل در پيش فرضهاي زمان ، مكان و عليت شكل گرفته و در آن آرمان شواليه گري ، وجود جادوگران ، نيروهاي اهريمني و نيكي و تضاد ميان آنها ، و وجود دولسيناي زيبا حقيقت يافته اند. اين پيش فرضها و شخصيتهاي برجسته را ، نه از طريق شهود حسي ( همچون جهان قبلي ) ، بلكه از طريق « تامل مثالي » بوجود مي آوريم.

در اينجا درباره ي جهاني كه از طريق معرفت تجربي ساخته مي شود ، نمي خواهم خيلي صحبت كنم. چرا كه به نظرم آن پيش پاافتاده ترين و ساده ترين تصويري است كه آدمي مي توان بر مبناي ادراك حسي اش از واقعيت بدست آورد و بطريق بين الاذهاني با ديگران به اشتراك بگذارد.

اين امر به نظرم به طرز كار سيستم عصبي انسان باز مي گردد كه براي درك موضوعات و مسائل « اولين پاسخها » را به عنوان « بهترين پاسخها » در نظر مي گيرد و همواره هم اين اولين پاسخها را ديگران به آدمي ارائه مي دهند و همين زيربناي شكل گيري معرفت بين الاذهاني است.

اما جذابيت اين رمان از آنجا ناشي مي شود كه دريابيم دون كيشوت چگونه معرفت غيرتجربي خويش را مي سازد و شيوه ي كار او چگونه است.

مردي با آرمانهاي بزرگ

دون كيشوت مردي با آرزوهاي بزرگ ، نيكخواه ، راستين و اهل مطالعه است. او اطلاعات تاريخي فراواني دارد و با آرمانهاي انساني آشناست ، از طرفي او از واقعيت روزمره اي كه در آن همه چيزش بر ما تحميلي است و فرهنگ و قواعد اجتماعي و محدوديتهاي زندگي ِ مادي هر چه بيشتر آرمانهاي انساني را در وجود آدمي سركوب مي كنند ، گريزان است.

او نمي خواهد همچون ديگران به زندگي روزمره با الزامهاي خاص خويش ، تن دهد و دوست دارد كه زندگي اش را با صداقتي راستين ، وقف آرمانهاي بشردوستانه و نيكخواهانه اش بكند پس در ذهن خويش واقعيت را آنگونه كه مي خواهد ، مي سازد.

و اينچنين تمامي آرزوهايش را در آرمان « شواليه گري » تجلي مي بخشد. او شواليه گري را همچون واقعيتي تاريخي در نظر مي گيرد و به قاضي تولدو (Toledo) توضيح مي دهد كه « چگونه كتب تاريخ و تقويم سالانه ي انگلستان ... زندگينامه ها و تاريخ شواليه ها را با جزئيات مربوط به خانواده ، زمان ، مكان و كارهاي اين يا ان شواليه را ، روز به روز توصيف كرده اند ».

بدين ترتيب دون كيشوت با توضيحاتي كه درباره ي سرگذشت شواليه ها مي دهد و مدارك خدشه ناپذير وجود شواليه ها نشان مي دهد كه انگار ذهن آدمي مي تواند از درون واقعيت اجزايي را كه موافق انديشه و طرز تفكر او هستند برداشت كرده و گليچين كند و بر مبناي آنها واقعيت برساخته ي خويش را بنا مي نهد.

الف - شكل گيري خرده جهان دون كيشوت: معرفت غيرتجربي مبتني بر مثال ها

1 - جنبه ي مثالي شواليه

آنچه كه خرده جهان دن كيشوت را به سوي معرفتي غيرتجربي از واقعيت مي برد ، « جنبه مثالي » داشتن مفهوم شواليه است. يعني مفهومي كه مطالعه و بررسي آن از طريق تجربه ممكن نيست ، و نمي توان از طريق بررسي تجربي سخني دال بر رد يا اثبات آن ارائه داد ، چرا كه در آن شواليه هاي واقعي و تجربي كنار نهاده شده اند ، وجود به تعليق رفته و تنها مثالي از آنها در نظر گرفته شده است كه از طريق شواهد تاريخي پديدار مي گردد.

وقتي معرفتي ، پيش فرضهاي اوليه اش را بر مفاهيم غيرتجربي بنا مي نهد ، آن پيش فرض افقي را براي ديگر مفاهيم و مفروضات باز مي كند كه آنها هم در ارتباط با مفهوم بنيادين اوليه ، همانطور شامل مفاهيم غيرتجربي خواهند بود و بطور طبيعي ساختار نظريه بطور غيرتجربي شكل مي گيرد و معرفتي غيرتجربي از واقعيت بدست مي آيد.

آرمان شواليه گري « افقي » را پيش رويمان مي گشايد ، و با خود طريقه ي زيستن ِ خاص خود را نيز بهمراه مي آورد كه در آن:

1- « ماجراجويي » اصل بنيادين آنرا تشكيل مي دهد ( اين گزينه شيوه ي زندگي شواليه ها را نشان مي دهد ).

2- براي تحقق بهتر ماجراجويي هاي شواليه در زمان و مكان و عليت ِ محسوس جرح و تعديل هايي صورت مي گيرد ( اين گزينه امكان و چگونگي تحقق اين شيوه زندگي را نشان مي دهد ).

3- شواليه هاي ماجراجو « كارگزاران خداوند در زمين و بازواني هستند كه عدالت او را در كره خاك جاري مي سازند » و « بايد نگهبان حقيقت باشد ، گرچه شايد دفاع از حقيقت به بهاي جانش تمام شود » ( اين گزينه رسالت شواليه ها را در زندگي شان مشخص مي كند ).

ويژگي هر خرده جهاني آن است كه بايد ميان مفاهيم و مفروضاتش هماهنگي و انسجام منطقي وجود داشته باشد تا بتوانيم در چهارچوب آن خرده جهان زندگي كنيم و رويدادها را پيش بيني نماييم.

دون كيشوت نيز در پي ريزي خرده جهانش ابتدا پيش فرضهايش را با مداركي خدشه ناپذير ( مثل شهود حسي ، يا عينيت تاريخي ) به اثبات برساند سپس اين خرده جهان را « معنادار » سازد. او از طريق ارائه ي شواليه ها به عنوان كارگزاران خداوند بر روي زمين ، رسالت زندگي خويش را بدست مي آورد.

سپس با تبيين قواعد اجتماعي ، حقوقي و اخلاقي كه بر زندگي ِ شواليه گري حاكم است ، خرده جهان ِ ساخته خويش را با رسالت خويش هماهنگ و منظم مي كند. او مي گويد: « شواليه هاي ماجراجو تابع هيچ حوزه ي قضايي نيستند ، شمشير ، قانون ِ ايشان ، دلاوري ، منشور ايشان و خواست و اراده فرمانده آنها است ».

بدين طريق دون كيشوت در افق ِ زندگي شواليه گري با واقعيت ِ ذهني ساخته ي خويش جلو مي رود و از آنجا كه واقعيت « امري ربطي » است ، در اينجا هم واقعيت ِ برساخته در تعامل ميان آرمانهاي دون كيشوت و واقعيت بيروني ساخته مي شود و خود را بر واقعيت محسوس و بديهي تحميل مي كند.

جرح و تعديل هاي او در مقولات بنيادين تفكر همچون زمان و مكان و عليت محسوس هم دقيقا با واقعيت زندگي شواليه گري سازگار است. كه بطور مثال در آن « حكيم فرزانه اي يا غيبگويي يا جادوگري كه مراقب احوال شواليه است ... او را ، خوابيده بر بسترش ، بر مي دارد و روز بعد تا هزار مايل دورتر مي برد ».

2- جنبه ي مثالي جادوگران

در خرده جهان دون كيشوت براي آن كه ماجراجوئيهاي شواليه ها امكان تحقق بيابد ، به فعاليت جادوگران نياز دارد. جادوگران نيز در اينجا جنبه ي مثالي دارند و در افق آرمان شواليه گري ، مفهوم غيرتجربي ديگري را پديد مي آورند. در اينجا هم دون كيشوت به بحث پيرامون قطعيت وجود آنها مي پردازد:

« براي دون كيشوت وجود جادوگران فقط يك فرضيه نيست ، بلكه واقعيتي تاريخي است كه از طرف همه متون مقدسي كه مطالبي درباره شواليه گري دارند ، تاييد شده است » و سپس غيرتجربي بودن آنرا نشان مي دهد: « اين واقعيت با ابزارهاي عادي ادراك حسي قابل وارسي نيست ».

اين جادوگران تقريبا همه كاري مي توانند انجام دهند. برخي شان موافق و همداستان ِ شواليه هستند و برخي ديگر دشمن كينه توز او ، كه شواليه بايد بر عليه جادوي آنها به مقابله برخيزد.

3- جنبه ي مثالي دولسينا

در خرده جهان دون كيشوت ، شواليه براي ماجراجوئيهاي متهورانه اش نيازمند انگيزه اي مضاعف مي باشد. هر جا كه قهرماني هست انگار بايد مظلومان يا زيباروياني هم وجود داشته باشند كه در زندان افراد يا جادوگران خبيثي گرفتار آمده اند و به تهور و شجاعت قهرمان نيازمند اند.

دولسينا در اينجا آن زيبارويي است كه احتمالا همواره در دست ديگري ِ قدرتمند و خبيثي گرفتار است و انگيزه ماجراجويي هاي شواليه را فراهم مي آورد.

دولسينا در اين خرده جهان ، هم جنبه ي مثالي و هم جنبه ي تاملي دارد. دون كيشوت مي گويد: « فقط خدا مي داند كه دولسينا وجود دارد يا نه و آيا تخيلي است يا نه ، اينها چيزهايي نيست كه وارسي آنها به تمامي عملي باشد. من نه خالق بانوي خود هستم و نه بار خاطر او ، اما او را به شكل ايده آلش تصور مي كنم ، همچون بانويي كه تمام صفات لازم براي ستوده شدن در سراسر كره ارض را دارد ».

و در برخي مواقع شك شواليه تشديد مي گردد. آيا اصلا او هست يا نيست؟ آيا واقعا « آنچه در غار مونتزينوز رويت نمود واقعيت بود يا رويا و يا خيالبافي محض خود وي ». او به « تفكر تاملي (reflective thinking) » درباره ي آن مي پردازد.

ب – تضاد و تناقض ميان خرده جهان جادويي با خرده جهان بديهي

اما در كنار خرده جهان جادويي كه دون كيشوت در ذهن مي سازد ، خرده جهان امور بديهي و محسوس هم وجود دارد كه به طريق بين الاذهاني ميان اطرافيان او جريان دارد و مبتني بر ادراك حسي واقعيت خارجي است. « دنياي ديوانگي دون كيشوت ، يعني دنياي شواليه گري ، خرده جهاني از واقعيت است كه با واقعيت بارز زندگي روزانه كه آرايشگر و كشيش و خانه دار و برادرزاده در آن روزگار مي گذرانند و وراي هر ترديدي آن را بديهي مي انگارند ، انطباق ناپذير است ».

اين دو خرده جهانهاي جادويي و بديهي وقتي در زندگي روزمره با يكديگر برخورد مي كنند ميانشان اختلاف نظرهاي بنياديني اتفاق مي افتد كه در آن هيچ كدام نمي توانند حرف ديگري را بفهمند و با آن كنار بيايند چرا كه پيش فرضهاي بنيادين شان با يكديگر اختلاف دارد.

پشتوانه ي اطمينان ديگران ، آن تجربه ي بين الاذهاني است كه ميانشان جريان دارد و اطمينان خاطري را براي شان فراهم مي آورد كه براحتي اين امكان را پيدا كنند كه با مسائل غيرعادي و عجيب به مقابله برخيزند يا آنرا طرد كنند يا مسخره اش كنند.

اما در خرده جهان دون كيشوت اين جادوگران هستند كه مسئول تطبيق خرده جهان ِ او با واقعيت ِ بين الاذهاني و بديهي ديگران هستند. او از آن جا كه در مقابل ديگران تنهاست ، با توسل به جادوگران سعي مي كند كه نيروي لازم براي مقابله با آنها را بدست آورد. جادوگران در اين زمينه از توان بسيار بالايي برخوردار هستند و تقريبا توانايي انجام هر كاري را دارند.

البته بايد توجه داشت كه هر چند كه جادوگران جنبه ي مثالي دارند و توان قابل ملاحظه اي براي تطبيق تناقض هاي سطوح مختلف واقعيت ، اما باز اعمال آنها بطور عقلاني قابل توجيه است و در چهارچوبهاي منطقي صورت مي گيرد. اين امر نشان از آن دارد كه در هر خرده جهاني ، حال با هر نوع پيش فرضي كه بنا شده باشد ، بايد ساير اجزاء يا رويدادهايي كه در افق آن متجلي مي شوند ، به طور منطقي و عقلاني با پيش فرض هاي بنيادين و با يكديگر سازگار باشند. بدين ترتيب جادوگران نمي توانند كاري انجام دهند كه با دنياي شواليه گري در تناقض بيفتد.

در ادامه درباره ي « ديالكتيك بين الاذهاني بودن » كه در برخورد ميان اين دو خرده جهان با يكديگر شكل مي گيرند صحبت مي كنيم و در آخر درباره ي كنش قصدي دون كيشوت صحبتي خواهيم داشت.

ديالكتيك اول بين الاذهاني بودن

قضيه ي آرايشگر و دون كيشوت در درون مهمانخانه ديالكتيك اول بين الاذهاني بودن را نشان مي دهد. آرايشگر سطل سلماني و خورجينش را از دون كيشوت مطالبه مي كند و جمعي كه آنجا حضور دارند همگي تاكيد مي كنند كه آن كلاه خود و زين اسب است. در اينجا انگار واقعيت بين الاذهاني مي شكند و آرايشگر سرگردان مي ماند. اما تماشاگري كه به نظرش اين امر با تجربه ي عيني و عقل صوري اش قابل درك نيست نمي تواند اين امر را بپذيرد حال اگر تمام دنيا بيايند و بگويند كه آن اشياء كلاه خود و زين اسب است! و اين تناقض مغاكي ژرف را پديد مي آورد كه تا روز رستاخير ادامه مي يابد. مغاك ژرف ميان سطوح مختلف واقعيت ، ديالكتيك اول بين الاذهاني بودن را نشان مي دهد.

ديالكتيك دوم بين الاذهاني بودن

ديالكتيك دوم بين الاذهاني بودن در سفر سوم دون كيشوت روشن مي شود. زماني كه مخاطبانش در اثر كتابي كه قبل تر درباره ي ماجراهايش نوشته شده او را مي شناسند و تيپ ايده آلي از شخصيت او ساخته اند و انتظار دارند كه او بر طبق آن رفتار كند. آنها جهان ِ بازي و سرگرمي را مي سازند كه بر مبناي اينطور « تظاهر كنيم كه ... » قرار دارد و در آن همگي غير از دون كيشوت تنها بازيگر هستند. اما جشني براي او برپا مي كنند و تا ساعتي بر طبق خرده جهان ِ دون كيشوت عمل و رفتار مي كنند اما به جايي مي رسند كه انگار ديگر نمي توانند اين بازي را تحمل كنند در نتيجه بازي را قطع مي كنند و به خرده جهان ِ بديهي خويش باز مي گردند. آنها نمي توانند اين بازي « تظاهر كنيم كه ... » را براي مدت طولاني ادامه بدهند چرا كه واقعيت را حقيقتا « دون كيشوت وار » نپذيرفته اند.

دون كيشوت مي گويد: « كلام آخر اينكه من هر آنچه را مي گويم ، حقيقي مي پندارم ، همين و بس » ، اين امر ديالكتيك دوم بين الاذهاني بودن را نشان مي دهد. بايد افراد آنچه را كه در خرده جهان بر آنها عرضه مي شود را به عنوان حقيقت و امري از پيش بديهي بپذيرند.

ديالكتيك سوم بين الاذهاني بودن

ديالكتيك سوم بين الاذهاني بودن زماني شكل مي گيرد كه سانچو به تجربه ي عيني خود شك مي كند. او مي داند كه سراپاي داستان ملاقات اول و دوم او با دولسينا ساخته و پرداخته ي خود اوست اما وقتي دوشس مي گويد كه دختر دهاتي حقيقتا خود دولسينا است و شايد اين خود ِ سانچو است كه فريب خورده است ، و تقصير جادوگران فضولي است كه بي جا و بي مورد دخالت كرده اند ، آنگاه ديالكتيك سوم بين الاذهاني بودن شكل مي گيرد كه دال بر آن دارد كه اين امكان در وجود انسان ها هست كه بخاطر پذيرش امري كه بطور بين الاذهاني بر آنها تحميل شده است ، در تجربه ي خود شك كرده و دست به « خود فريبي » بزند تا بتواند همرنگ با جماعت بشود و با تجربه ي بين الاذهني ِ ديگران همراه گردد.

عمل قصدي دون كيشوت

شواليه براي ديدن نمايش خيمه شب بازي با عنوان « رهاندن مليساندرا » در جايگاه تماشاچيان مي نشيند ، او تمامي نمايش را در كتابهاي تاريخي خوانده است و مي داند كه قرار است چه اتفاقي بيفتد. پرده ها بالا مي رود و نمايش آغاز مي گردد. شواليه چنان محو وقايع درون ِ نمايش مي گردد و با شخصيتها احساس همدردي مي كند كه براي كمك به شاهي چنين شهير و بانويي چنين محبوب بر سر مغربيها كه در تعقيب او هستند شمشير مي كشد و آنها را به باد تيرهاي خويش مي گيرد.

بعدا وقتي كه مسئول نمايش از او خسارت عروسكهايش را مي خواهد ، توضيح مي دهد كه « تمام وقايع شب گذشته به نظر او رخدادي واقعي بوده است ».

و قصدي بودن عمل دون كيشوت از همينجا ناشي مي گردد. اعمالي قصدي هستند كه از روي انجام ِ عمل قصدي نتوانيم نتيجه بگيريم كه مفعول عمل قصدي وجود دارد يا ندارد ، هيچ چيزي درباره اش نتوانيم بگوييم. در اينجا از عمل شواليه كه در اوج احساس همدردي با شخصيتهاي نمايش شكل گرفته نمي شود دريافت كه آيا واقعا مغربي هايي وجود داشته اند يا خير .

وجود مغربي ها از درون خرده جهان ِ دون كيشوت قطعي و مسلم است اما از درون خرده جهان ِ بديهي و تجربي امري خيالي و توهم گونه است.

تراژدي دون كيشوتي

در نهايت تراژدي زندگي دون كيشوت آنجا شكل مي گيرد كه وقتي او از سانچو درخواست مي كند كه ديده هاي او را در غار مونتزينوز بپذيرد ، در واقع در نهان خويش ، براي او كه صداقت با وجودش در آميخته است در مي يابد كه « حتي خرده جهان خصوصي خود وي ، يعني قلمرو شواليه گري ، ممكن است فقط يك رويا باشد و لذات آن مانند سايه اي بگريزند » و باز مي گرديم به سخن ويليام جيمز كه وقتي شناخته ها ، شناخته ها را نقض مي كنند ، اين ذهن است كه بايد تشخيص دهد كداميك را مي پذيرد.

شواليه كلام آخرش را مي گويد: « ديگر سخني ندارم »، اين سخن براي شواليه اي كه در خرده جهان ِ اساطيري خويش زندگي مي كند جز در معناي مرگ روياهاي او تعبير ديگري نمي يابد. مرگ ِ روياهايي كه در مقابل بين الاذهانيت سانچوپانزاها شكست خورده است و مرگ خود ِ شواليه را به دنبال دارد.

عليرضا عزيزي

کارل مانهایم

كارل مانهايم (Karl Mannheim) در ۲۷ مارس ۱۸۹۳ در يك خانواده يهودى در بوداپست مجارستان به دنيا آمد، مادرش آلمانى و پدرش مجار بود. او پس از پايان دوره متوسطه تحصيلات خود را در دانشگاه هاى بوداپست و برلين ادامه داد. او همچنين تحصيلات تكميلى خود را در فرايبورگ، هايدلبرگ و پاريس پى گرفت.مانهايم در سال ۱۹۱۵ در بازگشت به بوداپست انجمنى مركب از روشنفكران طرفدار لوكاچ را شكل مى دهد. پس از پايان جنگ جهانى اول و به دنبال روى كار آمدن جمهورى شوراها در مجارستان، شكست جمهورى پس از مدتى كوتاه و اشغال بوداپست توسط ارتش رومانى و ارتش ضدانقلاب لوكاچ، مانهايم و بسيارى ديگر كه اغلب از روشنفكران يهودى بودند از كشور گريختند. مانهايم در ۱۹۲۰ به هايدلبرگ گريخت و در سال ۱۹۲۶ در دانشكده فلسفه هايدلبرگ مشغول به تدريس شد. وى در ۱۹۲۹ به عنوان استاد جامعه شناسى و اقتصاد به دانشگاه فرانكفورت عزيمت كرد. در ۱۹۳۳ با افزايش قدرت هيتلر و حزب ناسيونال سوسياليست، مانهايم به دعوت مدرسه اقتصاد لندن (LSE) پاسخ مثبت داد و بدين ترتيب دور دوم مهاجرت وى به عنوان يك پناهنده سياسى آغاز شد. سرانجام مانهايم پس از سال ها فعاليت علمى و دانشگاهى در ۹ ژانويه ۱۹۴۷ در لندن درگذشت.

کارل مانهایم را بیشتر به خاطر بسط جامعه شناسی معرفت می شناسند . او این عقاید را در کتاب ایدئولوژی و اوتوپیا شرح داده است .
به عقيده مانهايم وظيفه جامعه شناسى معرفت و يا جامعه شناسى دانش عبارت است از تحليل روابط ميان جامعه و دانش.

جامعه شناسی معرفت
جامعه شناسی معرفت به منزله ی حوزه ای جدی،مستقل و قدرتمند از دانش بشری، تا دهه هفتاد قرن بیستم حضور چندانی در مباحث و مناقشات فیلسوفان نداشت. اما از اوایل دهه هفتاد بسیاری از فلاسفه بطور روز افزون به این حوزه توجه کردند و جامعه شناسی معرفت با سرعت اعجاب آوری در دهه های هفتاد و هشتاد میلادی پروار و پر نظریه گردید.
در یک نگاه تاریخی  همه  آنها که محیط اجتماعی و تاریخی را سر منشا تاثیر و تغییر و به اصطلاح تعین فکر و معرفت در نظر گرفته اند از هواداران رسمی یا غیر رسمی رویکردی هستند که در تقسیم بندی های معاصر، مطالعات و تبعات جامعه شناسی معرفت نام گرفته است. در تاریخ تفکر غرب سابقه مرتبط دانستن فکر با واقعیات اجتماعی به دوره کلاسیک یونان باستان باز میگردد و حتی گفته میشود که این عقیده ی افلاطون که معرفت حقیقی را برای افراد طبقات پایین جامعه میسر نمی دانست گویای ارتباط میان جامعه و معرفت است . هرچند این ارتباط را به نحو شفاف تری میتوان در آرا اتمیستها و سوفسطاییان تشخیص داد. البته چنین دیدگاهی به غرب محدود نمیشود و در مکتب کنفوسیوسی چینی و هندوییسم و بطور بارز و مشخص در آرا ابن خلدون دانشمند مسلمان نیز رگه هایی از چنین تفکری وجود داشته است.
 بعد از حدود سه قرن پس از ابن خلدون، فراسیس بیکن با صحبت از بت های چهار گانه ی خود به عنوان منابع غفلت و گمراهی انسان  نگاه دوباره ای به بحث ارتباط میان جامعه و معرفت انسان داشت. پس از او در میان آمپریست های انگلیسی نظیر لاک، هیوم و میل  با تالیف آثاری درباره ی فهم انسان این ارتباط بیشتر مد نظر قرار گرفت و در اروپا هم فلاسفه اجتماعی مانند ویکو،روسو و منتسکیو رابطه فکر و جامعه را از روزنه های متفاوتی تقویت کردند. کانت تلاش کرد در فلسفه خود دو  اردوگاه  حس و عقل را آشتی دهد. در تفکر او جایی برای مؤلفه های اجتماعی وجود نداشت، فلسفه دیالکتیک هگلی و ادامه آن توسط شاگردان هگل بخصوص هگلی های جوان مانند بائر، استرنر،فوئرباخ، روگ و در نهایت مارکس و انگلس سعی در پر کردن این خلا فلسفه ی کانت داشتند.
مارکس و سنت مارکسی شالوده ی تبیین فکر بر اساس تعین اقتصادی و طبقاتی اندیشه را پی افکندند و دورکم و سنت جامعه شناسی فرانسوی پیرو او مولفه های فکر را به اشکال و ماهیت های اجتماعی پیوند زدند و در نهایت ماکس شلر بود که به باز کردن ابواب و روزنه های جدیدتری در ارتباط فکر و جامعه دست یازید. پس از او مانهایم دومین شخصیتی بود که به شکلگیری جامعه شناسی معرفت کمک کرد و از آنجا که آثار او نسبت به آثار شلر از پیچیدگی های کمتری برخوردار بود با سرعت بیشتر منتشر شد و بطور رسمی معرف، جامعه شناسی معرفت شد. این حوزه ی فکری در حال حاضر علاوه بر آلمان که در واقع مهد جامعه شناسی معرفت است با سرعت فراوان و توسط جامعه شناسان بنام در فرانسه(در سنت دورکمی) در انگلستان(مانهایم، اشتارک،پولانی و…) در ایتالیا(پارتو و گرامشی) و در آمریکا در سه شاخه نظری اروپایی،پراگماتیستی-رفتارگرایی(تابعین دیویی،مید و جمیز) و شاخه ی کاربردی  با سرعت فراوان رو به گسترش است.
جامعه شناسی معرفت در معنای کلی و عام آن شاخه ای از جامعه شناسی است که رابطه ی فکر و جامعه را مورد بررسی قرار میدهد. جامعه شناسی معرفت در پاسخ به اینکه معرفت چه حوزه هایی را در بر میگیرد با این تقسیم بندی کلی موافق است که معرفت به چهار حوزه ی مجزای علم، فلسفه(اولی)، مذهب و ایدئولوژی تقسیم می شود. تمرکز این حوزه ی فکری بر شرایط اجتماعی معرفت است و در این ارتباط کل تولیدات فکری، اعم از ایدئولوژیها، مذاهب، فلسفه ها و علوم را به چهار چوب های تاریخی- اجتماعی شکل دهنده و دریافت کننده ی آنها متصل و مرتبط میداند و مسامحتا میتوان گفت که کار جامعه شناسی معرفت مطالعه ی رابطه ی زیربنای اجتماعی و روبنای ذهنی است. دکتر سعید زیبا کلام در کتاب معرفت شناسی اجتماعی طرح و نقد ارا مکتب ادینبورا  تاریخ تکون و تطور جامعه شناسی معرفت را به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی بنیان گذاری: که اجزا متفرّق و پراکنده ی جامعه شناسی معرفت در آثار مختلف مارکس، دورکم و شلر در حال تکوین و تقویم است. دوره ی دوم: دوره ی کاوشگری؛ که در آن جامعه شناسان معرفت عمدتا قابلیت ها و تبعات آن چارچوب کلی را که در دوره ی بنیانگذاری طراحی و پی ریزی شده بود کاوش میکنند. و دوره ی سوم ،دوره ی ادینبورا: از اواخر دهه شصت آغاز میشود که چرخشی بنیادین ، به لحاظ معرفتی در جامعه شناسی معرفت روی داد و با طرح نسبی انگاری بنیادین و تمام عیاری که به میان آورد در میان سایر مکاتب جدید جامعه شناسی .

به عقیده مارکس : شيوه توليد در زندگى مادى خصيصه كلّى فرايند هاى اجتماعى، سياسى و معنوى زندگى را تعيين مى‏كنند . اين آگاهى بشر نيست كه هستى او را معين مى‏كند، بلكه متقابلاً اين هستى اجتماعى اوست كه آگاهى وى را مشخص مى سازد . یعنی طبقه ای که انسان در آن قراردارد افکار و نوع شناخت های او را مشخص می کند . یا به عبارت دیگر افكار مسلّط هر عصر، همواره افكار طبقه حاكمه آن بوده اند .

مانهايم و نسبيت گرايى عامّ ) universal relativism)
مانهايم متعهد شد كه تفسى ماركس را كليّت بخشد به گونه‏اى كه عوامل مشاجره‏اى را از آن دور سازد. درنتيجه، او كوشيد تا ابزار كلى تحليل را تغيير دهد. يعنى چيزى كه ابتدائاً براى ماركس حكم وسايل حمله عليه دشمنان را داشت، او مى‏خواست ابزارى بيافريند كه به طور موثّر در تحليل از ماركسيسم همچون در تحليل از هر سيستم ديگرى از انديشه، مورد استفاده قرار گيرد. هنگامى كه در فرمول بندى ماركس توجه به كاركرد ايدئولوژى در دفاع از حقوق ويژه طبقه و به تحريف و ابطال آرائى جلب شده است كه از موقعيت ممتاز طبقاتى متفكران بورژوازى نشأت يافته، آراءِ خود ماركس توسط ماركسيستها به عنوان حقيقت و غير جانبدارانه ارزيابى مى‏گرديد، بدين خاطر كه آنها از طبقاتى برخاستند كه هيچ منافع ممتازى نداشته است تا از آن دفاع شود. بر طبق نظر ماركس، مدافعان وضع موجود به ناچار به آگاهى باطلى رهنمون شده‏اند، در حالى كه منتقدان آنها، كه به طبقه در حال ظهور كارگر منتسب‏اند، از چنين تأثيرات منحرف كننده‏اى آزاداند و از اين رو به آگاهى حقيقى تاريخى تحريف نشده، دسترسى دارند. ولى جهت يابى مانهايم در قبال شناسايى از طريق تضّاد، اين احتمال را مجاز شمرد كه همه آراء و حتّى حقايق نيز وابسته‏اند، و از اين رو متأثر از شرايط اجتماعى و تاريخى جامعه‏اى هستند كه از آن ظاهر گشته اند. همين واقعيت مشابه كه هر متفكّرى با گروه خاصى در جامعه انتساب دارد. يعنى جامعه اى كه او در منزلت مشخصى را اشغال كرده و نقش‏هاى اجتماعى معينى را ايفا مى‏كند. جهان بينى روشنفكرانه او را تحت تأثير قرار مى‏دهد.

"بشر از سطوح انتزاعى ذهن ژرف نگر، با اشياى اين جهان آن طورى كه هست مواجه نيست و نه آنها به عنوان موجوداتى تنها، اين چنين انحصارى، با بشر مواجه‏اند. بلكه متقابلاً، آنها با همديگر و عليه يكديگر در گروههاى متنوع سازمان يافته عمل مى‏كنند ، و درچنين هنگام، آنها با يكديگر و عليه يكديگر مى انديشند".) Mannheim(1929-1931)1954,p.3)لذا مانهايم به تعريف جامعه شناسى معرفتى به عنوان تئورى مشروط سازى انديشه به شرايط اجتماعى وجودى آن 2 رهنمون گرديد. از نظر او، همه معرفتها و انديشه‏ها اگر چه به درجات متفاوت، به مكان و موقعيتى در داخل ساختار اجتماعى و فرآيند تاريخى مفيد مى باشند، تنها در مواقعى خاص، گروه مشخصّى بيشتر ازساير گروهها مى‏تواند به شناخت پديده اجتماعى نايل شود. ولى هيچ گروهى قادر نيست كه به شناخت تام و كامل آن دسترسى يابد. )اگر چه مانهايم در مواقع متعددى اين آرزو را تأكيد نمود كه روشنفكران مستقّل، ممكن است در عصر ما، به ديدگاه واحدى، آزاد از تعينات و تحددات و جودى دست يابند.( وظيفه اين رشته جديد اين بود كه ارتباط تجربى متقابل بين نقطه نظرات روشنفكرى و موقعيتهاى ساختى و تاريخى را كشف نمايد. به هر تقدير، ديدگاه مانهايم از همان آغاز با حجم زيادى از انتقاد، خصوصاً در آن زمينه‏هايى كه به نسبيت گراى عام مى‏انجاميد، مواجه شد. گفته شده است كه اعتقاد به نسبيت گرايى و يا ربط گرايى ) Relationism )-واژه‏اى كه مانهايم آن را ترجيح مى داد _ حاوى تنقاضى درونى است زيرا كه بايد "قطعيّت" خود را پيش فرض نمايد.

"جامعه شناسى معرفتى بايد اعتبار خود را از پيش فرض كند البته اگر اعتقاد مزبور داراى معنايى باشد." ) Dahlke-1940,p.87. )

حال اگر اين فرض پذيرفته شود كه همه انديشه‏ها با شرايط وجودشان تعيين مى‏شوند و از اينرو همه حقايق نسبى‏اند، ديگر انديشه خود مانهايم نيز نمى‏تواند مدعى استثنايى ويژه باشد. در واقع مانهايم، بخصوص در نوشته‏هاى اوليه‏اش، باب چنين حملاتى را براى خود باز گذاشته بود. به هر حال به نظر مى‏رسد كه وى قصد نداشت به اين مطلب اشاره كند كه "تعينات وجودى تنها يك نوع از همه انواع تعيناتى است كه جائى براى آزمون افكار در دوره‏هاى بعدى نمى‏گذارد. او صرحتاً بيان داشت كه در علوم اجتماعى همانند ساير رشته‏ها، ملاك نهايى حق يا باطل، در تحقيق و تفحص از عين خارجى يافت مى‏شود و جامعه شناسى معرفتى نمى‏تواند جايگزينى براى آن باشد".) ) 1929-1931 ( 1954,P.4 )

به هر تقدير، مهم نيست كه چه بيدقتى‏ها و كمبودهاى روش شناختى گفته‏هاى مانهايم مورد داورى واقع شده‏اند. زيرا او مقدارى مطالعات عينى بر روى موضوعاتى چون "انديشه محافظه كار") " Conservative thought (1922-1940) 1953,pp.77-164))و رقابت بمثامبه يك پديده فرهنگى"3 از خود بر جاى گذاشت، كه حتى توسط كسانى كه بر دستگاه نظرى مانهايم معترض بودند، به عنوان مشاركت هاى مهم او تمييز داده شده است.

مهم  ترين آثار مانهايم:

- ايدئولوژى و يوتوپيا (۱۹۲۹)

- انسان و جامعه  در عصر بازسازى (۱۹۴۰)

- شناخت روزگار ما (۱۹۴۳)

- آزادى، قدرت و برنامه ريزى دموكراتيك (۱۹۵۰)

- نقد «نظريه رمان» لوكاچ (۱۹۲۰)

- مسئله نسل ها (۱۹۲۷)

- رقابت به عنوان پديده اى فرهنگى (۱۹۲۸)


جامعه شناسي اجتماعي کارل مانهايم

نويسنده: حسين بصيرت

مانهايم برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي
    از آنجا که نظريات شلر از سويي بيشتر جنبه فلسفي داشت و دشوار فهم تر بود و از سوي ديگر، به زبان آلماني منتشر مي شد، نتوانست در کشورهاي آنگلوساکسون بخت مناسبي براي رشد و توسعه پيدا کند. در طرف مقابل، افکار مانهايم که بيشتر جنبه اجتماعي و چپ داشت و به زبان انگليسي هم منتشر مي شد، توانست در کشورهاي انگليسي زبان نفوذ بيشتري پيدا کند و در اين کشورها، جامعه شناسي معرفت، بيشتر از همه با نام مانهايم شناخته مي شود. اگرچه مانهايم واضع اصطلاح جامعه شناسي معرفت نبود، شايد بيش از هر فرد ديگري تلاش کرد، تا اين رشته را به دانش طلبان معرفي کند؛ لذا اکثرا او را بنيانگذار اين رشته قلمداد مي کنند. او جامعه شناسي معرفت را علمي تعريف مي کند که رابطه ميان معرفت و هستي را مورد بررسي قرار مي دهد. اين شاخه از دانش، به عنوان يک پژوهش تاريخي - جامعه شناسانه، در پي يافتن قالب هايي است که اين رابطه در سير عقلاني بشر به خود گرفته است.
    مانهايم، از شلر تندتر گام بر مي دارد و براي خرد و شناخت ما کارکردي بيشتر اجتماعي قائل مي شود و از اين رو نظريه مشارکت شلر را به يک سو مي نهد و از عامل هاي واقعي اجتماعي فکر سخن مي راند. به عنوان مثال، او مي کوشد تا در بررسي خود راجع به طرز تفکر محافظه کارانه و در جهت اثبات مفروضات و شرايط اجتماعي پيدايش اين گونه سبک فکر، نه تنها به نشان دادن ميزان تاثير وضع و مناسبات زندگاني يک فرد محافظه کار بر روي زبان (کلمات، جملات و اصطلاحات) او بپردازد بلکه حتي مقولات فکري و نظام انديشه اي محافظه کارانه را معلول وضع اجتماعي - تاريخي آن مي داند.
    با اين وجود، مانهايم تحت تاثير ديلتاي و در تفارق با مارکس، بين شناخت و جامعه رابطه اي بيانگر و معرف معتقد است، حال آنکه مارکس، اين رابطه را از نوع رابطه علي و معلولي مي شمارد. از نظر مانهايم، نگاهي به روابط بين يک گروه و گروه ديگر نشان مي دهد که مهمترين مشخصه آنها اين است که پيوسته در حال تضاد و تعارض با يکديگرند. هر گروهي براي کسب سلطه مبارزه مي کند و همين امر بر نوع عقايد و انديشه هايي که اين گروه ترويج مي کند، تاثير مي گذارد. از نظر مانهايم، رقابت بين گروه ها به خلق آرمان هايي مي انجامد که از موقعيت حاضر هر گروه فراتر مي روند و از دايره اعتقادات بسته آنها خارج مي شوند. اين انديشه ها بر دو گونه اند. از يک سو ايدئولوژي ها قرار دارند و گونه دوم نيز اتوپياست. هر اتوپيا مجموعه اي از انديشه ها و عقايدي است که چشم اندازي بديل براي آينده مطلوب جامعه به دست مي دهد و هرگروه اجتماعي در پي تحقق بخشيدن به آن است. به عبارت ديگر اتوپيا، نوع خاصي از تفکر آرزومندانه است. اما در طرف مقابل ايدئولوژي ها، با واقعيت اجتماعي همگام نيستند زيرا شامل انديشه هاي از مد افتاده اي هستند که از آنها حمايت مي شود تا مانعي در برابر تغييراتي که عملادر جامعه روي مي دهند، ايجاد کنند.هنگامي مي توان يک ذهنيت را اتوپيايي قلمداد کرد که با شرايط و موقعيت واقعي که پيرامون آن انديشه وجود دارد، منطبق نباشد و اين عدم انطباق، از آنجا آشکار مي شود که موضوعات مطرح شده در آن انديشه، در زمينه اجتماعي موجود، وجود ندارد. انديشيدن، همواره بر بنياد آرزو در امور انساني خودنمايي کرده است. مانهايم به چنين انديشه هايي، اتوپيا مي گويد. گاهي ايدئولوژي با اتوپيا خلط مي شود؛ چرا که هر دوره از تاريخ، حاوي عقايدي فراتر از نظام موجود بوده که نقش عقايد اتوپيايي را برعهده نداشته است. تفاوت انديشه هاي اتوپيايي با انديشه هاي ايدئولوژيکي آن است که انديشه هاي اتوپيايي برخلاف انديشه هاي ايدئولوژيکي درصدد تغيير و انقلابند. (با کمی تسامح میتوانیم بگوییم این اتوپیا در اندیشه مارکس و لوکاچ تحت عنوان آگاهی طبقاتی عنوان شده است) از طرفي، هميشه گروه مسلط که در همنوايي کامل با نظام موجود است، تعيين کننده آن چيزي است که اتوپيايي تلقي مي شود در حالي که گروه رو به اوج که با چيزهاي موجود سر ستيز دارد، گروهي است که آنچه را ايدئولوژيکي ناميده مي شود، تعيين مي کند.ميان اصطلاح ايدئولوژي و اصطلاحي که بيکن اشاره به سرچشمه هاي خطا به کار برده است، پيوندي وجود دارد. ايدئولوژي، به سپهري از خطاهاي طبيعتا روانشناسانه اشاره مي کند که برخلاف فريبکاري عمدي، از روي قصد و نيت صورت نمي گيرد، بلکه به نحوي اجتناب ناپذير، بر اثر برخي عوامل تعيين کننده علي به طور ناآگاهانه و نسنجيده سر مي زند. مطابق اين تفسير، تئوري بت هاي بيکن را بايد تا اندازه اي، پيش زاد مفهوم جديد ايدئولوژي دانست. بت ها عبارتند از پندارها يا پيش دريابي ها که چنانکه مي دانيم، انواعي دارند: طايفه اي، شخصي، بازاري و نمايشي. همه اين بت ها سرچشمه هاي خطايند که گاه از خود طبيعت بشر بر مي آيند و گاه ناشي از افرادند. همچنين مي توان آنها را به جامعه و يا به سنت نسبت داد. بسيار محتمل است که تجربه روزافزون انسان از امور سياسي، او را نخست، از عنصر ايدئولوژيکي در انديشيدنش آگاه ساخته و نسبت به آن ديدي انتقادي به او بخشيده باشد.
    مانهايم در اين مسئله که چه چيزي در وهله اول، گروه هاي اجتماعي را وادار به کشمکش مي کند، خيلي روشن سخن نمي گويد، او گاهي اوقات به ذکر عوامل اقتصادي خاصي چون پيدايش سرمايه داري مي پردازد و در ديگر موارد، اشاره هاي مبهمي به نيازهاي برآورده نشده و تحقق نيافته زمانه مي کند و حتي در پاره اي موارد اين تعارض را محصول برانگيختگي نيروهاي عاطفي ريشه داري توصيف مي کند که جامعه به نحوي سرکوبشان کرده است. اين ابهامات در نوشته هاي مانهايم هيچ گاه برطرف نمي شوند.
    او برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي. حاصل چنين ديدگاهي طبيعتا بروز يک نسبيت گرايي عام مي شود. اين درحالي بود که مارکسيست ها مي انديشيدند که تفکرات غالب، نتيجه طبقه غالب هستند، با اين حال، نظام فکري مارکس را صحيح و مصون از تاثيرات اجتماعي مي دانستند. در مقابل، مانهايم اين احتمال را مي داد که همه نظريات، حتي “صادق ” ها هم مرتبط با - و در نتيجه متاثر از - شرايط اجتماعي و تاريخي آنهاست. دين حقيقت که هم متعلق به گروهي از جامعه است و اينکه او جاي خاصي را در گروه دارد و نقش خاصي را ايفا مي کند - منظر عقلي او را شکل مي دهد. بدين ترتيب او به يک نسبيت جهاني قائل بود. از نظر او، در زمان هاي خاصي، گروه خاصي، به فهم بهتري از يک پديده اجتماعي ديگر نسبت به ديگر گروه ها برخوردار است ولي هيچ گروهي دسترسي کاملي به آن ندارد. همين نسبيت جهاني، انتقادات بسياري را براي تفکرات مانهايم به همراه داشت. اين انتقادها مي گفتند که همين مفهوم نسبيت، خود - متناقض است، چرا که بايد مطلق بودن خود را مفروض گيرد. اگر فرض بر آن است که همه انديشه ها از شرايط خارجي تاثير مي پذيرند و نسبي هستند، بنابراين تفکر خود مانهايم نمي تواند ادعاي استثنا کند.
    خود مانهايم - مخصوصا در آثار اوليه اش - اين انتقادات را مي پذيرفت ولي علوم دقيق را در مقابل علوم فرهنگي قرار مي داد و برخلاف علوم فرهنگي، براي علوم دقيق در برابر شرايط اجتماعي مصونيت قائل مي شد. چنانکه معلوم است، مانهايم در قبال پرسش هاي مطرح شده، پاسخ قابل قبولي مطرح نکرده است و سرانجام معلوم نيست که قصد او از معرفت هاي تاثيرپذير از عوامل اجتماعي و معرفت هاي تاثيرناپذير، کدام معارف اند. اين ناکامي مانهايم در تفکيک عملي انواع گوناگون معرفت که او بر وابستگي وجودي شان تاکيد دارد، بسيار چشمگير است. مانهايم در مقابل شلر، الگوي انديشه ها و ارزش ها را نيز متاثر از اجتماع مي داند. به اعتقاد او، رقابت و گزينش است که تعيين مي کند کدام نوع انسان، چه استانداردي و چه الگوي انديشه اي بر يک جامعه معين، مسلط خواهد شد. او خاطر نشان مي کند که در پرتو يک تحليل عيني، سخن گفتن از ارزش ها به عنوان اموري غيروابسته به گروهي که اين ارزش ها براي آن معتبرند، بي معنا خواهد بود. به عقيده مانهايم، ناچاريم بپذيريم که ارزش ها به لحاظ اجتماعي خلق شده اند.

جامعه شناسی پدیدار شناسی

جامعه شناسي پديدار شناسي
 (Sociology Phenomeno logical)  يا (Phenomenology)
 
پديدار شناسي از نظر لغوي، عبارت است از مطالعه پديده‌ها از هر نوع و توصيف آنان با در نظر گرفتن نحوۀ بروز و تجلي آنها، قبل از هرگونه ارزش گذاري، تأويل و يا قضاوت ارزش.
  اين واژه در اصطلاح فلسفي در معاني گوناگوني به كار مي‌رود: از نظر “هگل”، پديده شناس انديشه، عبارت است از دانش ايده‌ها، از آغاز تكوين آنان در ادراك حسي تا وصولشان به خرد جهاني. “هوسرل” نيز كه انديشه‌اش مورد توجه جامعه شناسان قرار گرفت، معتقد است: پديده شناسي اساساً يك روش بر پايه تجربه ناب جهاني كه در آن زندگي مي‌كنيم و به منظور باز سازي آن در سطحي متعالي، پديد مي‌آيد، مسلماً يك نظريه و حتي آيين نيز هست.
 در جامعه شناسي اين نظريه صورتهاي خاصي يافته است. جامعه شناسي پديده شناختي، غرض اصلي خود را تحليل و توصيف زندگي روزمره و حالاتي از آگاهي كه با آن ملازمه دارد، در نظر مي‌گيرد. پديدار شناسان معتقدند: گر چه عموم مردم، عوالم روزمره را بديهي در نظر مي‌گيرند، با اين حال تحليلي پديده شناختي لازم است تا چگونگي شكل گرفتن اين عوالم ظاهراً پيش پا افتاده را نشان دهد. جامعه شناسي پديدار شناسي از زماني كه "آلفرد شوتس" كتاب پديده شناسي جهان اجتماعي را در سال 1932 در آلمان منتشر كرد، وارد علم جامعه شناسي شد. به نظر "شوتس" تفاوت عمده ميان علوم اجتماعي و علوم طبيعي در اين است كه علوم طبيعي به ساخت پديده‌ها توجه مي‌كنند، يعني دانشمندان علوم طبيعي با مشاهده مستقيم پديدارهاي طبيعي به شناخت آنها نائل مي‌آيند، در حالي كه در علوم اجتماعي آگاهي از پديدارها در دو مرحله صورت مي‌گيرند: براي نخستين بار مردم در تجربه زندگي روزانه و در رابطه با يكديگر، امور انساني را تصوير مي‌كنند و در جريان ميان ذهنيت به نظر مشتركي دست مي‌‌يابند، پس از آن براي بار دوم، آنچه كه مردم به تصوير كشيده بودند، موضوع شناخت علماي اجتماعي قرار مي‌گيرد.
  پديدار، چيزي است كه خود را نشان دهد و با وضوح كافي جهت ادراك در برابر حواس يا وجدان ظاهر شود. سپس پديدار چيزي فراتر از يك امر ظاهري است و واضعيتي ملموس يا مُدرك است. در زبان جامعه شناسي، پديدار يك واقعيت اجتماعي است به هر شكل و صورت كه باشد و صرفاً با توجه به مسلم بودنش براي همگان و عيني بودنش اطلاق مي‌شود. به عقيده "ماكس شلر"، از ديگر صاحب نظران اين مكتب، تا ارزشهاي جامعه شناخته نشوند، پديده‌هاي اجتماعي قابل درك نخواهند بود. بدينسان ، پديدار شناسي نه تنها به پيچيدگي، عمق، تعدد ابعاد، ذهنيت و بالاخره كيفيت پديده‌هاي اجتماعي توجه دارد، بلكه فهم جوامع يا گروههاي مورد مطالعه را نيز ضروري مي‌داند.   در گذشته، جامعه شناسان هنگام مطالعه جوامع ابتدايي آنها را وحشي يا غير عقلاني تلقي مي‌نمودند اما، زماني كه به ارزشها نگريستند، پيچيدگي جوامع ابتدايي و وجود فرهنگ را در آنها تصديق نمودند؛ و جامعه شناسي پديده شناسي، به نفي هر نوع پيش فرض، خرافه و تعصب در برخورد با پديده‌هاي اجتماعي انجاميد. يكي ديگر از معروفترين مطالعات پديدار شناختي مربوط به "برگرولاكمن" (1967) است. نقطه عزيمت اينان، تحليل پديده شناختي براي دستيابي به معرفتي است كه با زندگي روزمره تناسب دارد. "برگرولاكمن" اظهار مي‌كند كه اين معرفت روزمره محصول خلاقيت افرادي است كه در عين حال خودشان از وزن انباشته معرفت نهاد يافته‌اي كه ديگران توليد كرده‌اند، تأثير مي‌پذيرند.
  انتقاداتي كه بر مكتب جامعه شناسي پديدار شناسي شده است عبارتند از:
 1) اين مكتب خود را وقف موضوعات پيش پا افتاده مي‌كند؛
 2) توصيفي محض است؛
 3) كاربرد تجربي بسيار ناچيزي دارد؛
 4) مفهوم ساختار اجتماعي را در خور اعتنا نمي‌داند.
 
 
 
 
منابع:
1- شايان‌مهر، عليرضا؛ دائرة المعارف تطبيقي علوم اجتماعي (كتاب دوم)، تهران، كيهان، چاپ اول، مهر 1379، ص 136.
2- ابراهيمي، پريچهر؛ پديدار شناسي، تهران، دبير، چاپ اول، زمستان 1368، صص 127- 126.
3- ساك لوفسكي، رابرت؛ درآمدي بر پديدار شناسي، محمد رضا قرباني، ترجمه، تهران، گام نو، چاپ اول 1384، ص 56.
4- ريتزر، جورج؛ نظريه جامعه شناسي در دوران معاصر، محسن ثلاثي (ترجمه)، تهران، علمي، چاپ چهارم 1379، صص 95 و 325.
5- بيرو، آلن؛ فرهنگ علوم اجتماعي، باقر ساروخاني ترجمه، تهران، كيهان، چاپ چهارم، 1380، ص 265.
6- آبركراسبي، نيكلاس و ديگران؛ فرهنگ جامعه شناسي، حسن پويان(ترجمه)، تهران، چاپخش، چاپ اول، بهار 1367، ص 283.
7-  ساروخاني، باقر؛ دائرة المعارف علوم اجتماعي (جلد دوم)، تهران، كيهان، چاپ اول 1375، ص 583.

جامعه‏شناسى آگاهى : هوسرل ، شوتس ، گارفينكل

نوشته رندل كالينز

ترجمه شهرام پرستش

پيتر برگر و توماس لاكمن كتاب خود را با عنوان گوياى برساختن اجتماعى واقعيت در سال 1966 منتشر كردند. نويسندگان آلمانى و آمريكايى كتاب، دانش‏آموختگان فلسفه و الهيات بوده‏اند، و بحث آنها جريان اصلى جامعه‏شناسى را دچار حيرت ساخت، جريانى كه هماره بر آن بود تا جهان را به مثابه يك امر عينى و مستقل از موجودات انسانى درون آن ملاحظه نمايد. يك سال بعد بيانيه راديكالترى صادر شد: مطالعات اتنومتدولوژى نوشته هارولد گارفينكل. كتاب گارفينكل مجموعه‏اى از مقالات گذشته وى بود كه قبلا گروهى از پيروان مشتاق وى در جلسات خصوصى آن را به شيوه‏اى مبسوط مورد مطالعه و بررسى قرار داده بودند. با انتشار كتاب، اين نهضت زيرزمينى ناگهان در برابر ديد قرار گرفت. جامعه‏شناسى در قلب خود به وسيله گروهى از راديكالهاى معرفت‏شناس به مبارزه طلبيده شد، آن هم به دست گروهى كه از حيث معرفت‏شناسى راديكال بودند و اعلام كردند كه جامعه‏شناسى ساده‏لوح و بى‏پايه است و ضرورت دارد كه يك رشته علمى جديد تحت عنوان «اتنومتدولوژى‏» جايگزين آن گردد.

حاجت‏به بيان ندارد كه اين واقعه اتفاق نيفتاد، ليكن همگان را آگاه ساخت كه تشكيلات جامعه‏شناسى كهن ديگر بر همه جا سيطره ندارد و در ميان جناحهاى مبارزه‏جويى كه صحنه فكرى جديد را اشغال كرده‏اند گروهى وجود دارد كه آشكارا انقلابى است. «اتنوها، (ethnos) »لقبى كه به آنها اعطا شد - ضرورتا در معناى سياسى كلمه انقلابى نبودند، زيرا ماركسيسم براى اكثريت آنان فقط بخشى از شيوه قديمى تفكرى بود كه مى‏بايست‏برانداخته شود.

آنها چه مى‏خواستند؟ بسيارى از مردم در اين مورد كاملا مطمئن نبودند. گارفينكل و پيروانش گرايش داشتند با زبانى پيچيده و با واژگان خصوصى [ مطالب خود را ] بنويسند و معمولا در جلسات خصوصى گرد هم مى‏آمدند و تلاش اندكى مصروف اين امر مى‏كردند كه ساير بخشهاى حوزه [ جامعه‏شناسى ] را به قلمرو اختصاصى خود راه دهند. بسيارى از جامعه‏شناسان صرفا به منزله يك فرقه به ايشان مى‏نگريستند. بخشى از مساله اين بود كه اتنومتدولوژيستها در عين حال واضع دو بدعت راديكال بودند. گارفينكل و پيروانش از يك سوى جامعه‏شناسى را بيش از آنچه طى شصت‏سال گذشته صبغه فلسفى داشت فلسفيتر كردند و از سوى ديگر فلسفه‏اى كه آنها سعى در معرفى آن داشتند، تا پيش از اين، جريان ناآشنايى بود كه [ ريشه آن ] به پديدارشناسى آلمانى بازمى‏گشت. اما اگر «اتنوها» صرفا جريانى فلسفى بودند راحت‏تر مى‏شد آنها را طرد كرد و كنار گذاشت; ليكن آنان ادعا مى‏كردند كه نسبت‏به جامعه‏شناسى عرفى گرايشهاى تجربى بس بيشترى دارند. در حقيقت، يكى از بنيانهاى اصلى آنها براى طرد جامعه‏شناسى موجود طرح اين اتهام بود كه جامعه‏شناسى به بستر واقعى امور واقع، كه ما بايد آنها را مشاهده كنيم، قدم نگذاشته است. پژوهش پيمايشى صرفا سؤالاتى را مى‏پرسد و پاسخهاى داده‏شده را به اشتباه شيوه‏هاى واقعى زندگى مردم براى راه بردن زندگى خود تصور مى‏كند و جامعه‏شناسى تاريخى مبتنى بر اسنادى است كه نسبت آنها با واقعيت اجتماعى حتى دورتر از جامعه‏شناسى معمولى است. پيروان كنش متقابل نمادین نظير بلومر بعضى از اين انتقادات را مطرح ساخته بودند، اما «اتنوها» همان اسلحه را به ضد خود آنها به كار گرفتند. پيروان كنش متقابل نمادین فقط به تبيين سطح كنش متقابل پرداختند و تفاسيرى درباره آن ارائه كردند، اما به كنه آن نرسيدند، چرا كه از بررسى دقيق آن عاجز ماندند.

شگفت‏آور نيست كه پيروان كنش متقابل نمادى را اين حمله دچار خشم ساخت; آنها سالها در برابر پوزيتيويسم خشك و بى‏روح جامعه‏شناسى آمريكا ايستاده بودند و تعريف موقعيت و انعطاف‏پذيرى روابط اجتماعى را خاطرنشان كرده بودند. اكنون آنها (کنش گراها)از جبهه‏اى (اتنو ها)مورد حمله واقع شده بودند كه كمترين انتظار حمله را از آن داشتند و به آنها گفته مى‏شد كه به اندازه كافى راديكال نبوده‏اند و حتى بخشى از همان تشكيلات جامعه‏شناسى كهن به حساب مى‏آيند. بسيارى از پيروان كنش متقابل نمادى به اين ادعا واكنش نشان دادند كه اتنوها هيچ چيز جديدى در چنته ندارند و اين‏كه پيروان كنش متقابل نمادى خود قبلا همه اين حرفها را گفته‏اند و همچنين (با اندكى عدم انسجام) ابراز كردند كه اتنوها به افراط رفته‏اند و واقعيت اجتماعى را به تمامى نابود كرده‏اند.

با اندكى فاصله گرفتن از اين جنجال و غوغا، ديدن اين امر ممكن مى‏شود كه اتنومتدولوژيستها در حال انجام دادن چيزى كاملا متفاوت هستند، و دعاوى نظرى و فلسفى آنها از سرچشمه‏اى بس متفاوت از آنچه قبلا در جامعه‏شناسى آمريكا وجود اشت‏سرچشمه مى‏گرفت; تجربه‏گرايى آنها نيز متعلق به نوعى كاملا جديد بود.

اجازه دهيد نخست پيشينه فلسفى آنان را رديابى كنيم. گارفينكل و همچنين برگر و لاكمن، با يك چرخش قلم، تاريخ فكرى جامعه‏شناسى را بسيار پيچيده‏تر كردند. همگى آنها به فيلسوف آلمانى ادموند هوسرل بازگشتند، كسى كه نه خود وى و نه ديگران اصلا او را بخشى از سنت جامعه‏شناسى به حساب نمى‏آوردند. هوسرل معاصر كولى و ميد بوده است و آثارش در فاصله دهه 90 قرن نوزده تا دهه 30 قرن بيست ارائه شدند. مشهورترين شاگردان وى، مارتين هايدگر و ژان پل سارتر، از فيلسوفان اگزيستانسياليست‏بوده‏اند. اينك تاريخ مجددا تعريف مى‏شد به گونه‏اى كه اين دو متفكر اكنون بخشى از سنت جامعه‏شناسى به حساب مى‏آمدند. اين امر مطمئنا برساختن اجتماعى - يا برساختن مجدد - واقعيت‏بود! اين امر داراى منطقى نيز بود; زيرا كه شاگرد ديگر هوسرل، آلفرد شوتس بود، كسى كه در دهه 30 قرن بيست از دست نازيها گريخت و در New School for Social Research در شهر نيويورك مشغول به تدريس شد، مؤسسه‏اى كه با محوريت روشنفكران آلمانى مهاجر برپا شده بود. برگر و گارفينكل هر دو در نيواسكول در دهه 50 قرن بيست درسهاى شوتس را شنيده بودند. بنابراين، وقتى كه اتنومتدولوژى و پديدارشناسى اجتماعى در اواخر دهه 60 به منصه ظهور رسيدند، شوتس نيز تجديدحيات يافت، مجموعه مقالاتش چاپ شد و در معبد تاريخى پديدارشناسى جايى به خود اختصاص داد.

بنابراين، اهميت هوسرل براى جامعه‏شناسى چيست؟ هوسرل به شدت يك فيلسوف بلندپرواز بود كه مى‏خواست تمامى فلسفه‏هاى قبلى را با اين عنوان كه فاقد بنياد هستند رد كند و مجددا همه‏چيز را بر مبناى يقين مطلق بنا سازد. هوسرل كارش را به عنوان رياضيدان آغاز كرده بود و آرزويش اين بود كه فلسفه بايد به همان يقينى دست‏يابد كه گمان مى‏رفت رياضيات داراى آن است; هرچند حتى او رياضيات را واجد يقين كافى نمى‏دانست - حتى اين علم نيز بايد بر بنيادهاى جديدى استوار شود. از آنجا كه هوسرل فلسفه را اساس همه دانشها مى‏دانست، هيچ‏يك از علوم نمى‏توانست قطعى و مسلم تلقى گردد تا زمانى كه وى كارش را با موفقيت‏به پايان رساند. ما در اينجا مى‏توانيم دليل اتخاذ نگرشى را كه گارفينكل درباره جامعه‏شناسى داشت دريابيم: بنيانهاى جامعه‏شناسى نيز بسيار نامطمئن هستند، مادام كه اتنومتدولوژى كار خود را با به كار بستن روش پديدارشناسى هوسرل به انجام رساند.

چرا علوم تجربى نامطمئن‏اند؟ زيرا كه مبتنى بر روش طبيعت‏گرايانه‏اند. اين علوم فرض مى‏گيرند كه جهانى در بيرون وجود دارد، جهانى كه ما مى‏توانيم مشاهده‏اش كنيم و با اتكا به آن دست‏به تعميم بزنيم. اما هر ميزان استقراء از موارد ويژه تجربى هرگز به دانش كاملا يقينى نمى‏انجامد: ما مى‏دانيم كه هر آنچه قبلا در دفعات متعدد رخ داده است‏برشمرده و ثبت مى‏شود ولى هيچ تضمينى وجود ندارد كه اين واقعه در مورد بعدى و يا در هر موردى در آينده بى‏پايان رخ دهد. به طريق مشابه، محاسبه نتايج قواعد منطق به شيوه مرسوم به قواعد معتبرى كه شامل تمامى استدلالها باشد منجر نمى‏گردد، چرا كه چنين عملى بنيانهاى خود را براى اين امر كه چرا قواعد مى‏بايست همان باشند كه هستند به دست نمى‏دهد. منطق راستين بايد بسيار كليتر باشد و نه فقط انواع ويژه استدلال را در بر گيرد، بلكه هر نوع ممكن از استدلال را شامل شود. ما مى‏توانيم ببينيم كه هوسرل استانداردهاى بسيار دقيقى براى معرفت قائل مى‏شود و هر آنچه به سطح اين استانداردها نرسد مى‏بايد رد شود. او ترجيح مى‏دهد كه هميشه با روش جديدى كار خود را آغاز كند كه در هر مورد نتايج مطلقا قطعى به دست دهد. او اين روش را پديدارشناسى مى‏نامد.

اصل بنيادى پديدارشناسى اين است كه بدون اتكا به هر نوع گواه تجربى ممكن است‏به ماهيت‏حقيقى اشياء دست‏يافت. هيچ تجربه‏اى يا مشاهده‏اى علمى، من‏جمله روانشناسى، نمى‏تواند اين ماهيات را ابطال (يا تصديق) كند; زيرا كه آنها مقدم بر تمامى تجارب هستند. با اين همه، اين ماهيات با مشاهده آنها هرچند به شيوه‏اى خاص بنا نهاده مى‏شوند. آنچه محقق انجام مى‏دهد روشى است كه هوسرل نامش را اپوخه يا «در پرانتز گذاشتن‏» مى‏گذارد: محقق محتواهاى آگاهى را آنچنان كه ظاهر مى‏شوند مد نظر قرار مى‏دهد، اما قضاوت در اين باره را كه آيا آنها حقيقى يا كاذب هستند به حال تعليق درمى‏آورد. به عبارت ديگر، محقق تجربه را نه به عنوان تجربه، بلكه صرفا به عنوان شكلى ناب از آگاهى مد نظر قرار مى‏دهد. افزودن بر اين، هوسرل معتقد بود كه اين تجارب شامل اشكال ناب يا ماهيات هستند، زيرا كه محقق مستمرا چيزها را به عنوان كليات مد نظر قرار مى‏دهد درحالى‏كه واقعيت تجربى همواره خود را به صورت جزئيات نشان مى‏دهد. به عنوان مثال، زمانى كه كسى دو شى‏ء را مى‏بيند كه هر دو سرخ هستند، درمى‏يابد كه آنها داراى يك رنگ هستند هرچند هيچ راهى وجود ندارد كه اين امر از خود تجربه استنتاج شود، زيرا كه تجربه همواره با اتكاء به برخى اشياء خاص رخ مى‏دهد و آدمى قادر نيست كه هر دو چيز را با يكديگر مقايسه كند و آنها را سرخ بداند، مگر اينكه از قبل برداشتى كلى و عام از سرخ داشته باشد و آن‏را به آن دو شى‏ء اطلاق كند.

بدين‏ترتيب، هوسرل بر آن شد كه همه ماهيات ناب را فهرست كند، ماهياتى كه ساختار مطلق اين جهان را تشكيل مى‏دهند. هرچند او روش تجربه‏گرايى را در مفهوم معمول آن رد كرد، با اين حال اصطلاحا «به گونه تجربى‏» عمل نمود. فيلسوف پيشاپيش نمى‏داند كه اين ماهيات چيستند: او با در پرانتز نهادن يك شكل از تجربه پس از شكل ديگر بايد آن ماهيات را بيابد و سپس يافته‏ها را فهرست كند. به عنوان مثال، هوسرل با كاربست اين روش به مطالعه زمان، به اصولى از قبيل «روابط زمانمند نامتقارن‏اند» دست‏يافت.

با اين حال، گاه و بيگاه، هوسرل به شدت دچار اين شك شد كه آيا به اندازه كافى ژرفكاوى كرده است، آيا اصولى كه او پيشنهاد نمود به اندازه كافى عام هستند كه ساختار مطلق اين جهان شمرده شوند. و همچنين مى‏توانيم بپرسيم آيا تجربه آلمانى اشكال «در پرانتز نهاده‏» آگاهى خود هوسرل در سال 1910 ضرورتا به همان نتايج مى‏رسند كه فى‏المثل راهبى بودايى در هند در 400 سال پيش از ميلاد به آن رسيده است. با اين حال روش هوسرل انگيزشهاى عظيمى به نسلهاى بعدى پيروان وى بخشيد. روش هوسرل آغازگر جستجويى براى ماهيت اشياء و براى قوانين بود; اگر نه قوانين كل جهان، حداقل قوانين جهانى كه در تجربه انسانى در قلمروهاى متفاوت گنجانده شده بود. مارتين هايدگر، مشهورترين شاگرد ادموند هوسرل، اگزيستانسياليسم نوين را با جستجو براى ماهيت وجود بشر طرح ريخت. او به يك نتيجه دراماتيك دست‏يافت: وجود بشرى به شكل ماهوى در زمان رخ مى‏دهد و ماهيت غايى‏اش «بودن به سوى مرگ‏» است. ماهيت وجود بشر اين است كه او ماهيتى ندارد; او منطقا بى‏بنياد است: دليلى در دست نيست كه او اساسا بايستگى وجود داشتن را حائز باشد، بلكه اصلا مى‏شود كه نباشد. بشر صرفا فقط «به جهان پرتاب شده است‏» بدون هيچ‏گونه دليل غايى; اين امر بدين شيوه منعكس مى‏شود كه زمان بنياديترين مقوله هستى است. بى‏بنيادى منطقى هستى سرانجام به پايان درخور خود در شكل مرگ مى‏رسد. در سال 1940 ژان پل سارتر حتى صورت‏بنديى دقيقتر از اين امر عرضه كرد: هستى بشر نفى محض است; و جريان زندگيهاى ما مجموعه پايان‏ناپذيرى از كنشهاى نفى است كه آينده مبهم را از قطعات مرده گذشته شكل مى‏دهد.

اينها كه گفتيم يقينا مجموعه‏اى از آراء دراماتيك بوده‏اند، ليكن چگونه مى‏توان از اينجا به اتنومتدولوژى رسيد؟ در حقيقت، مسير سرراست‏ترى از طريق شوتس، ديگر شاگرد هوسرل، به آنجا وجود دارد. اما اگزيستانسياليستها نبايد فراموش شوند، زيرا آهنگ نهفته در صداى گارفينكل بيشتر شبيه هايدگر است تا هوسرل يا شوتس. گارفينكل خصيصه‏اى دراماتيك و همچنين نوعى احساسات شديد را به جامعه‏شناسى وارد كرد، احساساتى كه شبيه اضطراب، (angst) اگزيستانسياليستى بود كه هايدگر اعلام كرد اساسيترين و ماهويترين عاطفه بشرى است. اگر براى هايدگر و سارتر حيات بشر بى‏بنياد و در حاشيه فراموشى معلق است، براى گارفينكل اين بى‏بنيادى مشخصه خود جامعه است.

اما اجازه دهيد براى لحظه‏اى راهى مطمئن‏تر از خلال پديدارشناسى اجتماعى، كه آلفرد شوتس معرفى نمود، اختيار كنيم. شوتس بر آن است كه درباره ماهياتى پژوهش مى‏كند كه در يك نوع خاص از تجربه يافت مى‏شوند، تجربه انسانها از حيات اجتماعى. در اين باره، او به سادگى آراء هوسرل را در حيطه تخصصى ديگرى به كار زد. (همچنين او خود باور داشت كه بايد آنچه را ماكس وبر در پيروى از روش تفهمى انجام داده بود به تفصيل پيگيرى كند.) شوتس توجه خود را به مجموعه‏اى از قوانين معطوف كرد، از جمله اين اصل كه آگاهى اجتماعى به سبب هوشيارى كامل داراى تنشى خاص است; اين‏كه آگاهى اجتماعى مستلزم تعليق شك است; ما واقعيت آنچه را به ما عرضه مى‏شود مى‏پذيريم; اين‏كه ما تقابل ديدگاهها را اصل مسلم فرض مى‏گيريم; جهان بنا به فرض همانطور به نظر شما مى‏آيد كه به نظر من; اين كه نگرش معمول ما بر آن است كه به سمت هدفى حركت كنيم; و اين كه ما خود خويش را به عنوان خود فعالمان تجربه مى‏كنيم.

حال اين قوانين ممكن است واجد اعتبار باشند يا نباشند. اروينگ گافمن كسى بود كه فكر مى‏كرد كه آنها واجد اعتبار نيستند، و (همچنانكه خواهيم ديد) استدلال مى‏كرد كه تحقيقات خود وى بيانگر روايتى بسيار باريك‏بينانه‏تر و پيچيده‏تر در باره نگرشهاى مربوط به زندگى روزمره است. قطعا تصور اين كه خود هر شخص خودى است كه به طرف هدفى رهسپار است، تعميمى نابجاست كه شوتس از بررسى شخصيت‏خود به دست آورده است. (شوتس سالها در بانك كار مى‏كرد و قادر نبود كه شغلى دانشگاهى به دست آورد.) گارفينكل بعضى از اصول شوتس را پذيرفت، ليكن بعد از اين كه كل مساله را از نو به بوته آزمون سپرد. در واقع آنچه براى شوتس پديدارشناسى پشت ميزنشين باقى ماند در دستان گارفينكل مبدل به تحقيقى تجربى شد، هرچند تحقيقى بديع يا حتى عجيب و غريب. در اين فرآيند گارفينكل به كشفيات نوينى دست‏يافت كه فراتر از چيزى بود كه هوسرل يا شوتس تصور كرده بودند.

گارفينكل بحق مشهورترين جامعه‏شناس پيرو پديدارشناسى هوسرل است. برگر و لوكمان مفهوم كلى «برساختن اجتماعى واقعيت‏» را ارائه كردند، ليكن جهان پديدارشناسانه‏اى كه آنها معرفى كردند بسيار زياد شبيه دنياى معمولى است. اين جهان به طور ذهنى يا فزونتر به شيوه‏اى بين‏الاذهانى برساخته مى‏شود، اما اين جهان تقريبا همان جهان سرراست‏باورهاى معمولى است و بى‏شباهت‏به دنياى آرمانى‏شده پيشاهنگهايى (1) (Boy Scout) نيست كه كولى آن را وصف كرده است. گارفينكل در يك جهان متفاوت سير مى‏كند. جهان او بر روى يك مغاك (گودال ، جفره) بنا شده است. اين جهان به طور اجتماعى برساخته مى‏شود، معمولى و بديهى انگاشته شده است، اما نه به اين علت كه اين جهان واقعا اينطور است; برعكس، از نظر گارفينكل جهان واقعى ناگفتنى و لمس ناكردنى است. اين جهان آنجاست اما به مثابه همان «عامل (x factor) [ x مرموزى كه ما با تفاسير اجتماعى آن را توضيح مى‏دهيم. قدرتمندترين اصل اجتماعى ما اين است كه تفاسير را به حال خود رها كنيم تا شايد دريابيم كه چگونه اين تفاسير سست و لغزان‏اند و پايه و اساس بى‏بنياد آنها را آشكار كنيم.

گفتم كه گارفينكل تجربه‏گرايى راديكال است. اين امر در اين معنا حقيقت دارد كه او بر آن است كه آدمى نمى‏تواند بر مبناى هر نوع گزارشى استنتاجهايى در باره جهان ارائه دهد. آدمى بايد به خود بنگرد و بايد خود را در مشاهده داخل كند. در واقع روشهاى خود آدمى در مورد بامعناساختن تجربه، موضوع مهم تحقيق است. اصطلاح «اتنومتدولوژى‏» خود به اين امر تاكيد شده اشاره مى‏كند: «مردم‏» يا «مردم‏نگارى‏»، مطالعه مشاهده‏اى، «روش‏شناسى‏»، روشهايى كه مردم از آنها استفاده مى‏كنند تا تجارب خود را معنا كنند و بفهمند.

گارفينكل به سبب كارى كه در جريان تدريس خود انجام داد مشهور شد و آن هم فرستادن دانشجويان خود در دانشگاه UCLA به خارج از دانشگاه بود تا دست‏به آزمونهايى بزنند، آزمونهايى كه عبارت بود از «گسيختن‏»، (breaching) سطح بديهى انگاشته‏شده زندگى روزمره. دانشجويان به خانه فرستاده مى‏شدند تا در خانه خود مثل بيگانگان رفتار كنند و مؤدبانه بپرسند آيا آنها مى‏توانند از حمام استفاده كنند و جز آن. يا اين كه به ديگر دانشجويان گفته شده بود كه به يك فروشگاه رفته، يك لوله خمير دندان 99 سنتى انتخاب كنند و ببينند آيا مى‏توانند با فروشنده چانه زده و آن را 25 سنت‏بخرند. منظور از اين اعمال، اصلا اين نبود كه با تخلف از رسوم اجتماعى خاصى كه اتفاقا در خانه يا در فروشگاه رعايت مى‏شدند، آنها را به ضد خود بدل كنند (يعنى همه آنها به شيوه هوسرلى در پرانتز گذاشته شوند)، بلكه آنچه مورد نظر بود عبارت بود از ساختار كلى «بينش طبيعى‏»: چگونه مردم انتظار دارند زندگى روزمره سازمان يابد. شايد روش گارفينكل بيشتر تمهيدى آموزشى بوده است تا آزمونى براى اجتماع علمى. موضوع مطالعه پديدارشناسى عبارت است از كسب دانش درباره ساختارهاى آگاهى خود آدمى. به قول گارفينكل انجام اين آزمونها «براى روح و روان خود آدمى خوب است.»

با وجود اين، گارفينكل تمايل داشته است كه درباره اين مساله ترديد كند كه آيا اين تجربه‏ها قابل تعميم و قابل گزارش‏اند. از يك سو او هنوز به برنامه هوسرل وفادار است: دست‏يافتن به قطعيت مطلق و نشان دادن عموميترين و كليترين ساختارهاى تجربه; بنابراين بايد ممكن باشد كه آنها را در گفتمان علمى گزارش كرد و در باره آنها كتاب نوشت. هرچند از سوى ديگر كشف بزرگ خود گارفينكل وجود دارد: اين كه جهان نمى‏تواند خود را واگذارد تا بدين شيوه درباره آن احكامى كلى صادر گردد; گزارش دادن درباره جهان ناگزير ذات حقيقى آن را تحريف مى‏كند. به سبب همين بصيرت است كه گارفينكل آشكارا احساس كرد تنها شيوه حقيقى انتقال اصول خود به شاگردانش اين بود كه آنها را وادارد كه خود دست‏به تحقيقات تجربى بزنند. بيش از همه‏چيز همين وضعيت فكرى است كه براى اتنومتدولوژى اين اشتهار را به بار آورده است كه نوعى فرقه است.

هرچند براى ناظرى خارجى هنوز ممكن است كه با تاكيد بر هدف خود هوسرل دائر بر تدوين معرفت كلى چيزى از اتنومتدولوژى بفهمد. گارفينكل در آثار متاخر خود، اصطلاح «موضوعات نشانه‏مند»، (signed objects) را به جاى «موضوعات‏»، (Lebenswelt) به كار مى‏برد. Lebenswelt اصطلاحى متعلق به پديدارشناسان آلمانى است و در لغت‏به معناى «زيست - جهان‏»، (life world) است; يعنى جهانى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم درحالى‏كه عملا آن را تجربه مى‏كنيم. از سوى ديگر «موضوعات نشانه‏مند» جهانى است كه ما به شكل اجتماعى درباره آن صحبت مى‏كنيم يا به آن مراجعه مى‏كنيم. به نظر مى‏رسد كه هر دو اصطلاح به يك چيز اشاره مى‏كنند، اما با تفاوتى قاطع: نيمكتى كه در آنجا قرار دارد، ماشين تحريرى كه روى ميز قرار دارد، ماشينى كه در خيابان پارك شده است - آنها جملگى شى‏ء از يك نوع هستند، چرا كه ما به سادگى آنها را بديهى مى‏انگاريم، از آنها استفاده مى‏كنيم، با آنها زندگى مى‏كنيم، از آنها غفلت مى‏كنيم; اما هنگامى كه با نشانه‏هاى لفظى خود به آنها مراجعه مى‏كنيم آنها باز به چيز ديگرى تبديل مى‏شوند. افزون بر اين، ما محسور نشانه‏هاى خود هستيم، ما نمى‏توانيم از پوست لفظى خود به در آييم. به محض اين كه ما به اشياء توجه نشان مى‏دهيم، آنها را به موضوعات نشانه‏مند بدل مى‏كنيم و به عنوان موضوعات زيست - جهان آنها را از نظر مى‏اندازيم. همچنانكه گارفينكل مى‏گويد، براى ما، اشياء اين جهان با آن چيزى برساخته مى‏شوند كه آنها را گزارش‏پذير مى‏سازد; اشياء به لحاظ اجتماعى براى ما همانى هستند كه هستند، آن هم به سبب ساخت‏سمبوليكى كه ما از آن براى گزارش آنها به ديگر مردمان استفاده مى‏كنيم.

بنابراين، جهان گارفينكل جهانى چندسطحى است. نخست جهانى كه در آنجا وجود دارد و سپس جهانى كه ما درباره آن تامل مى‏كنيم. اين تامل به شيوه‏اى تغييرناپذير آنچه را جهان براى ما هست تغيير مى‏دهد; ما نمى‏توانيم به اين امر پى ببريم كه جهان فارغ از تاملات ما درباره آن چگونه است، همانطور كه نمى‏توانيم بفهميم اشياء زمانى كه ما به آنها نگاه نمى‏كنيم چگونه‏اند. در حقيقت، آنها به چيزى «ماننده‏» نيستند. همه آن چيزى كه مى‏توانيم بگوييم اين است كه اشياء وجود دارند و جهان همين ساختار دوگانه را دارد. بدين‏ترتيب، اين گزاره واپسين قانون بنيادى هوسرلى است كه گارفينكل، زمانى كه نظام او را روزآمد كرده است، به آن رسيده است.

كاربستهاى جامعه‏شناختى اين كشف چيستند؟ جامعه‏شناسى از نظر گارفينكل صرفا با «اشياء نشانه‏مند» سروكار دارد. دست جامعه‏شناسى به واقعيت اشياء، به زيست - جهان حقيقى نمى‏رسد. پيروان كنش متقابل نمادى زمانى كه مى‏انديشند كه با توسل به مقولاتى همچون موقعيتها و ايفاى نقشها به سنگ بناى زندگى اجتماعى دست مى‏يابند، خود را تحميق مى‏كنند. آنها نيز فقط مجموعه‏اى ديگر از «اشياء نشانه‏مند» (و نمادین) را ارائه مى‏كنند، «مجموعه‏اى كه سدراهى مى‏شود براى زندگى واقعى آنچنان كه به تجربه درمى‏آيد.»

آيا راهى براى خروج از اين وضعيت وجود دارد؟ گارفينكل توصيه مى‏كند كه جامعه‏شناسان كار را از نو شروع كنند و تا حدى كه مى‏توانند به تجربيات واقعى، كه لحظه به لحظه جزئيات زندگى اجتماعى را مى‏سازند، نزديك شوند. البته آنها نمى‏توانند خود زيست - جهان را گزارش كنند، زيرا اين امر غيرممكن است، اما مى‏توانند روشهاى واقع‏گرايانه‏اى را اتخاذ نمايند كه مردم با آنها اشياء گوناگون زيست - جهان را به «اشياء نشانه‏مند» ويژه بدل مى‏كنند كه گمان مى‏برند با آنها محاصره شده‏اند. بدين‏ترتيب، اتنومتدولوژى بدل به طرح تحقيقى مى‏شود كه بسيار باريك‏بين است و فوق‏العاده به جزئيات اهميت مى‏دهد. به عنوان مثال، اتنومتدولوژيستها به قلمرو جامعه‏شناسى علم هجوم آورده‏اند. گارفينكل خود با دقت‏بسيار نوار ضبط شده به دست فضانوردان را مورد آزمون قرار داد، يعنى زمانى كه آنها در شب، در آسمان، مكاشفه «توضيح‏ناپذيرى‏» را انجام دادند و سپس به تدريج آن را به «موضوع نشانه‏مندى‏» بدل ساختند كه بدان ساخت «دب اكبر» را عطا كردند. علم را همانند هر چيز ديگرى، مردم به صورت اجتماعى توليد مى‏كنند، مردمى كه گزاره‏هايى تفسيرى ارائه مى‏كنند، گزاره‏هايى كه بعدا به اصطلاح به معرفت عينى بدل مى‏شود.

ساير اتنومتدولويستها رياضيات را همانگونه كه عملا ارائه مى‏شود مطالعه كرده‏اند. آنها مبارزات زنده رياضيدانان براى ارائه استدلالها را آزموده‏اند و نشان داده‏اند كه چگونه اين استدلالها به مجموعه‏اى از برهانها و استنتاجها منجر مى‏شود كه گمان مى‏رود اعتبار عام دارند. به محض اين كه برهانى رياضى آفريده مى‏شود تفكر زنده‏اى كه وقف آفرينش آن شده است‏به كنار گذاشته مى‏شود و فرمول منتشرشده، به خطا، وجودى عينى تلقى مى‏شود كه دست انسانى آن را لمس نكرده است. تمام جهان كار به همين شيوه مورد آزمون قرار مى‏گيرد. در تمامى موارد نكته مهم اين است كه توليدى خاص به چيزى بدل مى‏شود كه از حيث اجتماعى گمان مى‏رود كه آن چيز تكرارپذير و شرح‏دادنى و تعميم‏دادنى است. فرد شغل «لوله‏كشى‏» را با اعمالى خاص در شرايط ويژه‏اى برمى‏سازد و اين كار را با تفسيرى اجتماعى انجام مى‏دهد، تفسيرى در باره آنچه انجام شده است، تفسيرى كه از خود اين موقعيت فراتر مى‏رود. زيست - جهانى كه بنيان چيزى به نام سينك ظرف‏شويى است‏به اصطلاح به نقش اجتماعى شى‏ءواره‏اى بدل مى‏شود، يعنى همان نقش «لوله‏كش‏».

بنابراين، جامعه به معنايى خاص انباشته از اوهام است. ليكن اين اوهام، اوهامى ضرورى‏اند. ما نمى‏توانيم بدون اشياء نشانه‏مند كارى انجام دهيم، نمى‏توانيم بدون تبديل موقعيتهاى ويژه به مواردى از قواعد و نقشهاى كلى زندگى كنيم، هرچند اين نقشها فقط در نظام گزارشهاى ما وجود دارد. همچنانكه آزمونهاى «گسلنده‏» اوليه آشكار كرد، وقتى كه مردم وادار مى‏شوند تا در مورد سرشت‏بديهى معناهايى كه به شكل عرفى ساخته شده است ترديد كنند، عصبى مى‏شوند. آنها آشكارا درمى‏يابند كه اگر دريافته شود كه اين امور دلبخواهى هستند ديگر سنگ روى سنگ بند نمى‏شود. اگر ما از پذيرش تفاسير عرفى امتناع ورزيم، هر چيزى مى‏تواند فرو بريزد. واقعيت اجتماعى متزلزل است. به شيوه‏اى پارادوكسى قوت واقعيت اجتماعى اساسا از متزلزل بودن آن ناشى مى‏شود. مردم اساسا محافظه‏كارند - نه به معناى سياسى بلكه به معناى شناختى - زيرا كه مردم به طور شهودى احساس مى‏كنند كه جهان اجتماعى مجموعه‏اى از برساخته‏هاى دلبخواهى است كه بر روى مغاك بنا شده است. اين برساخته‏ها در جاى خود باقى مى‏مانند، زيرا كه ما درباره آنها ترديد نمى‏كنيم; ما مقاومت مى‏كنيم و درباره آنها شك نمى‏كنيم، مبادا كه كل اين بنا فرو ريزد.

اين مقاله ترجمه‏اى است از :

Randall Collins. "The Sociology of Consciousness: Husserl, Schutz, and Garfinkel",in: Three Sociological Traditions, Oxford, Oxford University Press, 1985.

پى‏نوشت:

1. Boy Scout ،يا پيشاهنگ، كسى بود كه مى‏بايست هر روز كارى نيك انجام دهد. -

منبع برای مطالعه پدیده شناسی (انگلیسی)

بر روی لینک زیر کلیک کنید :

http://www.phenomenologyonline.com

مفاهیم عناصر و واژه ها در سه حوزه نظریه پردازی جامعه شناسی

مفاهیم و عناصر اصلی سازنده نظریه های جامعه شناسی را از اینجا مطالعه نمائید

مهم ترین مکتب جامعه شناسی خرد در آمریکا (مکتب شیکاگو)

برای آشنائی با مکتب شیکاگو اینجا کلیک بنمائید

مکاتب جامعه شناسی آمریکائی

برای مطالعه و نگاهی کلی در مورد مکاتب مختلف جامعه شناسی آمریکا اینجا را کلیک کنید